30 October 2007

چرخ گردون

زندگی برایمان بازی‌های زیادی دارد. درست هنگامی که فکر می‌کنی همه چیز آماده و مهیاست و تو زمام زندگی‌ات و برنامه‌هایت را در دست داری، تلنگر کوچکی از چرخ بازیگر می‌خوری و تازه آنگاه است که در می‌یابی نباید زیاد به خود غره شوی.

مسائلی در زندگی پیش می‌آیند که تو تصوری در موردشان نداری. خیلی که عاقل و دوراندیش باشی، خود را برای مواجهه با آنها آماده کرده‌ای ... در غیر این صورت "آن تلنگر کوچک" تو را فرسنگ‌ها از مسیری که مشغول پیمون آن بودی دور خواهد کرد.

قصه پر ماجرائی داشتم ... مسیری را پیمودم که هیچ بخشی از آن به اراده خودم نبوده ... تو گوئی همیشه فرشی سرخ پیش پایم نهادند و من با سلام و صلوات در آن قدم نهادم و پیش رفتم ...

جوانکی یک لا قبا بودم که نه برای ثانیه‌ای به آینده‌ام فکر می‌کردم و نه اندکی در فکر ازدواج بودم. خاطرم هست که تمام زندگی‌ام در دوستانم و صد البته بهترین دوست آن دورانم "فوتبال" خلاصه می‌شد. خود را در هیئت قهرمانان افسانه‌ای می‌دیدم و البته چرا دروغ، استعداد خوبی هم در ورزش داشتم. بارها و بارها در خیالم از بن جانسون و کارل لوئیس سبقت گرفته بودم ... مارادونا و لیت‌بارسکی را دریبل زده بودم ... سرگئی بوبکا را در پرش به سمت آسمان‌ها پشت سر گذاشته و چندین دفعه پشت بروس بومگارتنر را به تشک کوبیده بودم (حتما باید شصت کیلو وزنم را به رخم بکشید؟!)

با این حال روزی از روزها ناگهان ازدواج کردم ... در چشم به هم زدنی بچه‌دار شدم (به خدا در رفت!) ... ظرف یک ثانیه و بدون برنامه‌ریزی از ایران خارج شدم و در ناباوری خودم "کارمند" شدم.

همه چیز و همه این تغییرات در زندگی یک آسمان جل قابل تحمل بود جز "کارمندی". ظرف هشت سال کارمندی با تمام رؤسایم دعوا کردم ... بارها در دفترم را به هم کوبیده و "قهر" کردم ... به مرخصی رفتم و چون خیلی خوش گذشت سی روز اضافه ماندم ... نیمی از قوانین را زیر پا گذاشتم و بدتر از همه اینکه اگر کاری از من خواسته می‌شد که برخلاف نظر یا باورم بود به راحتی آب خوردن از گوشه ذهنم پاک می‌کردمش.

اکنون دیگر می‌خواهم خودم باشم. دو گوشه زندگی‌ام را در دست گرفته و به زودی یک تکان اساسی به آن می‌دهم. تکانی که تمام خاک‌ها را از گوشه و کنار مرداب کارمندی و بردگی و یکنواختی حیاتم را بلند کرده و لاجرم به چشمانم فرو می‌برد. کسی هست که بگوید بعد از کنار رفتن گرد و خاک‌ها چه چیزی جلوی چشمانم خواهم دید؟

همیشه تغییر دادن یک روند ثابت و روتین، سخت‌ترین و جانفرساترین کار است و من اکنون در این برهه قرار دارم. امیدوارم روزی اگر به عقب نگاه کردم، احساس غبن نداشته باشم و بتوانم به پسرکم بگویم که "بهترین و شجاعانه‌ترین تصمیم عمرم را گرفتم".

انسان با تغییر زنده است و زندگی می‌کند ...

------------------------------------------------------------------------------------------

یک) خرگوش مرد و من هنوز تو خواب خرگوشی موندم. پس از مشاهده وحشت بی‌سابقه و بالا پائین پریدن‌های فانوسقه، خرچنگ ... ببخشید، خرگوش را پس دادم.

دو) نزدیک به دو هفته است که به مرحوم مغفور رضا 53 پیوسته‌ام. هیچ خبری از دنیای بلاگستان ندارم. عوضش همسره گرامه! جبران کرده و ظرف ده روز شونصد تا پست گذاشته.

سه) از بس سراغ این سرای شرابی نیامدم، پس‌وردم را فراموش کرده و اکنون ساعتی بود که به مغز علیلم فشار می‌آوردم.

(8 آبان 86)