5 October 2007

بهشت

روز اثاث‌کشی بود. از صبح زود تا عصر طول کشید تا ما دو نفر اثاث‌ها را از تهران به کرج منتقل کردیم. تا نیمه‌های شب مشغول جابجا کردن کارتن‌ها بودیم. از زور خستگی دیگر نای ایستادن نداشتیم. در همان سرمای گزنده و در خانه‌ای خالی، دو سه تا پتو انداختیم و حدود 2 صبح خوابیدیم. دو ساعت بعد از صدای زنگ ساعت بیدار شدیم. مشکل بزرگ این بود که مشخص نبود ساعت از میان کدامیک از کارتن‌های بی‌شمار ولو وسط پذیرائی صدا می‌داد. یک ساعت طول کشید تا پیداش کردیم ولی دیگر از زور خنده خوابمون نبرد. کله پاچه ساعت شش صبح در حالی که اولین برف زمستانی باریدن گرفته بود به قدری مزه داد که هنوز به دنبال طعمش می‌گردم.

عاشق سینما و فیلم دیدن و مجله‌های فیلم بودیم. روز یک یا دو فیلم می‌دیدیم. تمام "قاچاقچیان" فیلم‌ها را در شهر می‌شناختیم. اون شب سرد بهمن ماه، باران سردی می‌بارید و پرنده در خیابان‌ها پر نمی‌زد. سوار موتور براوو (تنها وسیله نقلیه‌مان) شدیم و عازم آن سر شهر ... یک ساعت در راه بودیم. با صورت‌های سیاه و خیس از اشک سرما، در حالیکه صدایمان می‌لرزید وارد مغازه شدیم: "داداش جدید چی داری؟". تمام راه برگشت را از سرما فریاد کشیدیم. تو گوشش داد می‌زدم که "ما دیوونه‌ایم ... ما امشب به خاطر یک فیلم می‌میریم". لذت دیدن اون فیلم (True Romance) هنوز در وجودمه.

زیاد پول تو دست و بالمون نبود که بتونیم تمام مجله‌های فیلم را بخریم. با موتور براوو می‌رفتیم جلوی دکه. من مجله را بر می‌داشتم ... او جلوتر بود. یواش می‌نشستم پشت ترکش و می‌رفتیم. ولی دزدهای جوانمردی بودیم. مجله را با دقت می‌خوندیم و دو روز بعد می‌رفتیم که پس بدیم. به نوبت کار می‌کردیم. اگر من مجله را برداشته بودم، او موظف به گذاشتنش بود. اون روز عصر قرار بود او ویژه‌نامه مجله فیلم را بردارد. به خانه که رسیدیم دیدیم خیلی بی‌محتواست. بلافاصله برگشتیم ... اصرار من برای اینکه به صاحب دکه ثابت کنم که به جای کتک زدن من، باید تشکر کنه بی‌فایده بود. او کناری ایستاده بود و از ته دل می‌خندید و می‌گفت: "بزنش حاجی. این پدرسوخته‌ها را باید ادب کرد". هنوز به دنبال قهقهه‌های بعد از آن کتک می‌گردم.

هیچ‌‌جا غیر از خونه خودش بند نمی‌شد. ساعت 11 شب از کرج رفتیم تهران برای خداحافظی با خواهرش که عازم خارج بود. وقتی رسیدیم فهمیدیم که پرواز چهار ساعت دیگر است. برگشتیم کرج ... 3 صبح دوباره عزم تهران کردیم ولی نم باران شروع شده بود. وقتی رسیدیم فهمیدیم که پرواز لغو شده. باران سیل‌آسا شده بود. نگاهی به هم کردیم و بدون حرف عازم کرج شدیم. وسط راه برف پاک‌کن‌های پیکان جوانان فکستنی از جا پرید. هیچ جا را نمی‌دیدیم ولی پا را بر پدال گاز فشار دادیم و شرط بستیم که سرعت را از 100 پائین‌تر نیاوریم. وقتی رسیدیم دم کله‌پزی، از شدت خستگی و خنده و البته ترس نزدیک بود از حال برویم. دیگر خنده آن شب را تجربه نکردم.

می‌دانست که من خیلی کله‌خر هستم. تو سرمای دی ماه رفتیم جاده چالوس. گفت ده هزار تومن می‌دم اگر ده دقیقه تا گردن بری تو آب رودخانه. رفتم ... ده دقیقه ماندم. وقتی آمدم بیرون و پول را گرفتم بلافاصله لیوان داغ چای را به دستم داد. حواسم نبود که کنترل دستانم را ندارم. لیوان را گرفتم و از شدت لرزی که بهم دست داده بود، چای داغ تمام و کمال ریخت میان دو پایم. مدت‌ها نمی‌توانستم راه بروم. صدای خنده‌ی از ته دلش هنوز در گوشم است.

بازی‌های جام جهانی بود. بازی‌ها را با هم می‌دیدیم. از خانه آنها عازم خانه‌ای دیگر شدیم و زمان شروع اولین بازی داشت نزدیک می‌شد. عصبی بودیم و حرفی نمی‌زدیم. ناگهان شروع کرد در ماشین به آواز خواندن و بعد ترمز دستی را کشید و پرید وسط خیابون ... جلوی "حاج آقای معممی" را گرفت و شروع کرد رقصیدن و خواندن "انار انار" و بشکن زدن. همه این ماجرا در کسری از ثانیه اتفاق افتاد ... اسم انار همیشه من را یاد آن عصر می‌اندازد.

پیکان قهوه‌ای نسبتا تمیزی داشت. چهارشنبه سوری بود. تصمیم گرفتیم مسافرکشی کنیم. پسر جوانی با یک پیرمرد سوار شدند.دهنش را کج کرد ... دست‌هایش را چپکی کرد و کله‌اش را مثل عقب‌مانده‌ها مدام تکان می‌داد و جفنگ‌ترین حرف‌های دنیا را می‌زد. مسافرها ترسیدند که آقا نگه دار ما پیاده می‌شیم. شروع کرد اذیت کردن که "فکر کردید اگر خدا از عقل به من کم داده، دیوانه‌ام. شما می‌خواین نصفه پیاده بشین و نصفه پول بدین". تا آخر مسیر دیوانه‌بازی درآورد. اون شب چند ساعت کارمون همین بود ... گاهی در نقش انسان‌های با شخصیت ظاهر می‌شدیم ولی "گوز مصنوعی" زیر مسافرها می‌گذاشتیم و به صلابه می‌کشیدیم.

چند ماه است که دیگر نیستی ... دیشب تا صبح فیلم‌هایت را می‌دیدیم و با صدای خنده از ته دلت، می‌خندیدیم. خاطرات زیبایمان از جلوی چشمانم رژه می‌رفت.

خانه‌اش را "بهشت" نامیده بودیم. با دنیای غم وارد می‌شدیم و با دل درد از شدت خنده خارج می‌شدیم.

می‌دانم که خانه همیشگی‌ات نیز جز "بهشت" نیست.

------------------------------------------------------------------------------------------

یک) این پست را به یاد تمام خاطرات زیبایم با محمدرضا، دائی‌ام نوشتم. دیشب برای اولین بار در یادش اشک نریختم و خندیدم. کسانی که تا حد توانشان شادی می‌بخشند، شایسته غم و اشک نیستند.

دو) اگر کسی را داشتی و یا داری که خاطراتی زیبا و خنده‌دار با هم ساخته‌اید، بنویس.

(13 مهر 86)