12 February 2008

آیدا

بر چهره‌ی زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می‌کند،
آیدا
لبخند آمرزشی‌ست ...
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیأت او درآمده بود
آنگاه دانستم
که مرا دیگر
از اوگریز نیست ...

(23 بهمن 86)

9 February 2008

زمستان


در زمستان زاده شدم ...
هماره سپیدی برف را عاشقانه زیستم و سرمایش را با گرمای عشق فرو دادم.
در عشق‌بازی با سرمای زمستان، امید به جوانه بهاری را آموختم، آخر از لحظه زاده شدنم در بوران و یخ‌بندان، تا اولین شکوفه‌های بهاری راه درازی نبود.
می‌دانی ...
تمام عمر بر این باور بودم که سهم من از زندگی، انتظاری زمستانی و صبری به درازای شب‌های آن است.
تقدیر شیرینم اما، مرا با دیگر زاده زمستان همسفر کرد. زاده‌ای که فاصله‌اش با شکوفه گیلاس و عطر بهار، کم‌تر از من بود. چشمان کلاپیسه‌اش، در جستجوی بهار بود و شعاع گرم نگاهش، برف‌های دلم را به نرمی خورشیدکی آب کرد.
زمستان را دوست دارم ...
صبح‌های زمستانی پربرف را به خاطر دارم که دست‌های کوچکم، برف‌های پاک چون دل کودکانه‌ام را از شاخسار درخت گیلاس حیاط پدربزرگ جمع می‌کرد تا با انگبین درآمیخته و سرمای مملو از شیرینی‌اش را در دهان حس کنم ...
من هنوز هم «سرمای زمستان عمر» را با «گرمای انگبین عشق» در می‌آمیزم و او را شاکرم که صبر زمستانی را به من هدیه داد تا شاهد بهاری را در آغوش کشم.
زمستان را دوست دارم ...
سی و دو بار زمستان را نفس کشیده و می‌دانم ...
تا بهار راهی نیست.

بهار ِ من؛
گرمای شرابم در زمستان حیاتم باش

(20 بهمن 86)