27 November 2008

تدبیر در زنجیر

داشته‌هایمان را ساده حراج می‌کنیم
به سادگی
کلماتی
که از میان لبانمان خارج می‌شوند

روزگار پرتلاطمی‌ست
یا گردن روزگار را زنجیری/یا سرکشی زمانه را تدبیری

زنجیر کلمات را گشوده و بر پای نهادیم و تدبیر را در بوته فراموشی به آتش می‌کشیم
از حلم و بردباری خاطره‌ای نمانده

گمان بردیم، سر بردباران نیاید به خشم، لیک دیدیم که ز نابودنی‌ها بخوابند چشم
روزگار پرتلاطمی‌ست

گر بردباری نمی‌دانیم، خموشی پیشه کنیم؛ تا نسوزد خرمن عرق‌ریخته‌مان

(7 آذر 87)

25 November 2008

جبر ناگزیر

روزها جبر و اختیارم درس دادی. شب‌های درازی آموزه‌های عشق را در گوشم خواندی.
روزهایمان گذشتند تا من روزی خود را دیدم که تو را در قربانگاه زندگی به نظاره نشستم و ناغافل درس‌های جبر و اختیارم را پس می‌دهم.
تویی که روز و شبم را پر از آرامش غریبت کردی، حال آشفتگی‌های فکری مرا گرفته بودی و خود با کوهی از درد و رنج هنوز هم به «انسان» فکر می‌کردی، خواه شاهکار باشد یا نباشد.

... من اما، از همه درس‌های گرفته و پس داده‌ام می‌گذرم. حرف‌های گفته و ناگفته را دیگر فرو می‌دهم.

تصویرت لحظه‌ای رهایم نمی‌کند ...

گوشه خیابانی تاریک ایستاده بودی. رهگذران عبور می‌کردند و تو «کوه آرامش من» را نمی‌دیدند که بسان سودازدگان با خود سخن می‌گفتی.

تصویرت لحظه‌ای رهایم نمی‌کند ... بغض تلخم را فرو می‌دهم.

راست می‌گفتی ...
زندگی جز جبری ناگذیر نیست

(5 آذر 87)

7 November 2008

گنگ خوابیده

زندگی برای آنکه زندگی باشد، شاید بیش از هر چیز دیگر نیاز به دو عنصر داشته باشد: «آزادی» و «عشق».

عشق ورزیدن در دنیایی آزاد، طعم شیرینی دارد که انسان را جوان نگاه می‌دارد و قلبش را سرشار از پویایی و طپش حیات می‌کند.
مشکل اما آنجاست که عشق، آزادی را به زنجیر می‌کشد و آزادی، عشق را نابود می‌کند.

آزادی، آزادگی و آزاده زیستن تنها مسیریست که انسان می‌تواند در آن گام نهاده و به کمال مطلوب برسد، ولی ما انسان‌های متوسط و دون عموما تصور صحیحی نه از عشق داریم و نه از آزادی.
در قاموسمان عشق را مترادف با مالکیت می‌دانیم و آزادی را به اشتباه بسان کالایی مبادله می‌کنیم. عاشق می‌شویم تا به زنجیر بکشیم و آزادی می‌دهیم تا در مقابل آزادگی معشوق را بستانیم.

آنکه گفت «صیانت از آزادی، جز با آزادی میسر نیست» اشتباه بزرگی داشت؛ چرا که آزادی هدیه‌ایست که انسان در گذر از اولین و آخرین «جبر» زندگی از آن بهره‌مند می‌شود. آنکه این هدیه را داده، خود مسئول حفظ آن است. ما انسان‌ها اصولا در قد و قامت صیانت از آزادی نیستیم. عشق را نیز نفس می‌کشیم و چون بازدمی متعفن به صورت معشوقمان پرت می‌کنیم.

مرد عشق و آزادی نیستیم؛ پس همان به که خاموش باشیم.

هیییییسسس ...
اینجا دیریست که گنگی خوابیده ...

(17 آبان 87)