25 November 2008

جبر ناگزیر

روزها جبر و اختیارم درس دادی. شب‌های درازی آموزه‌های عشق را در گوشم خواندی.
روزهایمان گذشتند تا من روزی خود را دیدم که تو را در قربانگاه زندگی به نظاره نشستم و ناغافل درس‌های جبر و اختیارم را پس می‌دهم.
تویی که روز و شبم را پر از آرامش غریبت کردی، حال آشفتگی‌های فکری مرا گرفته بودی و خود با کوهی از درد و رنج هنوز هم به «انسان» فکر می‌کردی، خواه شاهکار باشد یا نباشد.

... من اما، از همه درس‌های گرفته و پس داده‌ام می‌گذرم. حرف‌های گفته و ناگفته را دیگر فرو می‌دهم.

تصویرت لحظه‌ای رهایم نمی‌کند ...

گوشه خیابانی تاریک ایستاده بودی. رهگذران عبور می‌کردند و تو «کوه آرامش من» را نمی‌دیدند که بسان سودازدگان با خود سخن می‌گفتی.

تصویرت لحظه‌ای رهایم نمی‌کند ... بغض تلخم را فرو می‌دهم.

راست می‌گفتی ...
زندگی جز جبری ناگذیر نیست

(5 آذر 87)