21 November 2007

می‌خوام برم به تهرون

چند کار مهم در تهران دارم. تا یک ساعت دیگر برای مدت چهار روز عازم ایران هستم. از الان دلم برای فانوس زندگی‌ام و شهر پر عشق و امیدم تنگ شده است.

صدای باران گوشم را نوازش می‌دهد ...

به سادگی تو را ترک می‌گویم ... توئی که تمام زندگی‌ام هستی. می‌دانم که هنگام بازگشت، مثل همیشه در درگاه خانه گرم و پر از عشقمان منتظرم هستی نازنینم ...

تا آن موقع ... پسرک, عشق، خیابان‌ها، باران، ماهی‌های تنگ بلورین و دلم را به تو می‌سپارم.

(30 آبان 86)

18 November 2007

اداره

برای اولین بار بود که در اداره‌ای مشغول کار شده بودم. پیش از آن هر کاری کرده بودم، به شکل آزاد و فروشگاه و مغازه و این قبیل کارها بود. ساعت و میزان کار را خودم تعیین می‌کردم. با تعدادی از دوستان مغازه‌ای را اداره می‌کردیم. با خانواده‌ای ذاتاً کارمند، کار آزاد وزنی نداشت. به قول بابا "مستراب‌فروش" بودیم ولی هر چه که بود محیط کاری پر از رفاقت و دوستی و رقابت‌های کم و بیش سالم حرفه‌ای بود. دوره‌های شام و ناهار و دنیای به تمام معنی "رفاقت" خیلی برایم لذت‌بخش بود. با شروع کار در "اداره" مجبور به تعامل با سبک جدیدی از فعالیت شدم. باید صبح‌ها کارت می‌زدم و عصر‌ها اضافه‌کاری می‌کردم. باید مرخصی می‌گرفتم و برای یک سرماخوردگی ساده گواهی پزشکی ارائه می‌کردم.

با دنیایی از انرژی وارد کار شده بودم. سن و سالی نداشتم و در محیط کاری‌ام با 24 سال سن، جوان‌ترین فرد بودم. بر این باور بودم که می‌توانم دنیا را تغییر دهم و این تغییر را قصد داشتم از میز کارم شروع کنم. تمام امور ارجاعی را در چشم به هم زدنی انجام داده و تمام توانم را سرمایه خدمت به مجموعه‌ای کرده بودم که حس می‌کردم می‌توان از آن به عنوان پلی به سوی آینده استفاده کنم. اولین درس را خیلی زود فرا گرفتم.

لزومی نداشت که من سریع و با دقت کار کنم چرا که "خواهند فهمید توان تو چقدر است و بعد از تو سواری می‌گیرند".

رفاقت معنایی نداشت و این دومین درس بود. در این محیط همه به فکر پا گذاشتن بر دوش دیگری و بالا رفتن بودند. قرار نیست کسی با توانائی‌های خود بالا رود بلکه لاجرم باید و باید دیگری را له کنی تا خود چند پله‌ای بالا روی.

صداقت مسخره‌ترین واژه لغت‌‌نامه بود. باید یاد می‌گرفتی که دروغ بگوئی و سر ارباب رجوع را شیره بمالی. باید تا می‌توانستی پشت هم اندازی کنی.

آخرین درس و مهم‌ترین این بود که "همه مظنون هستند مگر خلاف آن ثابت شود" که البته عموما هرگز خلاف آن ثابت نمی‌شد.

تملق ... ظلم به زیردست ... فرو رفتن در نقشی برخلاف خودت و خیلی از امور دیگر دستاوردهای هشت سال کار کردن در اداره بود.

روحیه کارمندی نداشته و ندارم. "اداره" نتوانست از من فردی منظم بسازد که راس ساعت 8 باید حاضر باشد و تا زمانی که رئیس می‌خواهد بماند. اداره نتوانست از من یک فرد متملق بسازد. اداره نتوانست رفاقت‌های مرا بگیرد. نتوانست مرا مجبور کند تا پایم را بر دوش دیگری بگذارم ...

ولی "اداره" در یک تغییر شخصیتی من موفق شد.

من به همه مظنون شدم ... به همین سادگی. در محیط کاری جدیدم همه به نظر یکدل و رفیق می‌آیند. قوانین همکاری با این محیط کاری را خودم تعیین می‌کنم. دیگر نقش بازی نمی‌کنم.

ولی چقدر راحت به همه شک دارم. آقای ایکس "یحتمل" جاسوسه ... آقای ایگرگ حتما قصد تخلیه اطلاعات مرا دارد. آقای زد که اینقدر به من نزدیک شده حتما یک آدم‌فروش حرفه‌ایه ...

راستی ... تو که مشغول خواندن این خطوط هستی. با کی علیه من مشغول توطئه هستی؟؟؟!!

------------------------------------------------------------------------------------------

یک) شرمنده از همه دوستان به خاطر کم سر زدن به خانه‌هایشان. (عبارت مؤدبانه اصلا سر نزدن)

دو) پست قبلی باعث رفع و رجوع مقدار زیادی از دلتنگی‌ها شد!! کامنت‌ها مفرح جان و ممد حیات بودند. اخوی ... سلام بنده را از آن دنیا پذیرا باش. خدایت بیامرزد!!

(27 آبان 86)

14 November 2007

یاد باد آن روزگاران



«بین ما خدای ناشناخته‌ای ایستاده است
که پاهایش استوار است،
که دست‌ها و چشمانش
همیشه باز است،
و ذهنش تغییرناپذیر.
روزی خواهد رسید که تو از من
این را دوباره خواهی شنید
از جهانی دیگر
جهانی نزدیک‌تر به خورشید تا این سرزمین خاکی ... »

(جبران خلیل جبران)

چقدر دلم تنگه ...

(23 آبان 86)

6 November 2007

همه دختران من

شقایق، خیلی دوستم داشت. ساعت‌ها و روزهای قشنگی با هم داشتیم. شاید به نوعی اولین بار احساس "دوست داشتن" و نه "عشق" را با او تجربه کردم. نگاهی دوستانه به هم داشتیم و همیشه فکر می‌کردم اگر این رابطه دوستانه را با رابطه‌ای جنسی درآمیزم، همه چیز را خراب کرده‌ام. تا آن روز عصر که از ماشین پیاده شد و من عازم زمین تمرین شدم. نزدیک زمین، دخترکی گوشه خیابان توجهم را جلب کرد و پاسخ نگاهم را داد. ده دقیقه‌ای چرخیدیم و مثل همه، شماره‌ای رد و بدل کردیم و چند روز بعد تماسی و قراری ... پیش از او با شقایق قرار داشتم. برای اولین بار دسته‌گلی برایم آورده بود که به شدت معذبم کرد. دسته گل چیزی نبود که من بتوانم به خانه برده یا دور بیاندازم. برای همین به محض اینکه "مریم" سوار ماشین شد، دسته گل را به او دادم (چقدر از رد و بدل کردن گل بدم می‌آمد و می‌آید).شقایق را دیگر هرگز ندیدم ... مریم همسایه دیوار به دیوار او بود.

مریم از آن تیپ دخترهای به شدت شیطون، سر به هوا و بی‌پروا بود. آرامش و سکوت نسبی‌ مرا یک تنه تغییر داد. نسبت به پیش از دوستی با او خیلی تغییر کرده و جسورتر شده بودم. خیلی زود به من حالی کرد که دوستی خشک و خالی فایده‌ای ندارد! جسارتش در خواسته‌هایش من را همیشه شگفت‌زده می‌کرد. تا آن روز عصر که سیروس نیز با ما آمد. سیروس یک کازانووای به تمام معنی بود. (چقدر دلم برایش تنگ شده).مریم را هم از فردای آن روز دیگر ندیدم. کازانووا کار خود را کرده بود.

مصی (معصومه) از هم‌کلاس‌های مریم بود. از همدیگر جز رابطه جنسی چیزی نمی‌خواستیم. گاهی می‌رفتیم به دفتر کار دائی‌ام (یادش گرام) و با هم خلوت می‌کردیم. آن روز هنگامی که دائی داشت ما را می‌رساند به منزل، سر راه شاهپور (رفیق فابریک آن روزهایم) را دیدیم. پسرکی به شدت خجالتی که مواجه شدن با هر دختری او را سرخ و خیس عرق می‌کرد.شاهپور و مصی یک ماه بعد با هم نامزد کردند، هر چند هرگز منجر به ازدواج نشد.

شیرین اولین عشق زندگی من بود. دخترکی که تمام ویژگی‌های مطلوب مرا داشت. عشق ظرف چند روز مثل "بهمن" (نام پدرش) بر سرمان فرو ریخت. غرور بیش از حدش نگذاشت که به این عشق اعتراف کند ولی من در اولین تجربه خود عنان اختیار از کف داده بودم. دوستانش به من پیغام دادند که "لطفا کمی سنگین‌تر باش". کارهای عجیبی می‌کردم. هنوز وقتی برای کسی ماجراهای شش بار رفت و برگشت در مسیر تهران و کرج ظرف چند ساعت برای فراهم کردن هدیه‌ تولدی منحصر به فرد را تعریف می‌کنم، خود حیرت‌زده می‌شوم.نوروز 76 با خانواده رفتم مسافرت. در بازگشت دیگر شیرین را ندیدم. گفتند که از ادامه رابطه ترسیده بود چون این دوستی به خاطر اختلافات فرهنگی عمیق خانواده‌ها هرگز نمی‌توانست به نتیجه برسد.

ـ شقایق بعدتر ازدواج کرد. چند سال بعد که با دوستانم کاشی و سرامیک می‌فروختیم، یک روز عصر با شوهرش وارد مغازه شد.
ـ مریم نیز ازدواج کرد و به رابطه خود با سیروس ادامه داد. سیروس چند سال بعد اسیر اعتیاد شد و همه چیز از جمله مریم را از دست داد. از کازانووا جز جسدی متحرک باقی نمانده بود.
ـ مصی تا مدت‌ها به من زنگ می‌زد و در فراق شاهپور اشک می‌ریخت. نمی‌فهمیدم چطور آن دو می‌توانستند به ازدواج با هم فکر کنند. مصی یک روز به من گفت که چون شاهپور هیچگاه به او پیشنهاد رابطه جنسی نداده بنابر این فکر کرده که عاشق شده و شاهپور چون اولین دوست دخترش بوده فکر کرده باید حتما منجر به ازدواج شود! شاهپور ازدواج کرد و دو تا بچه هم دارد.
ـ شیرین را چند سال بعد از ازدواج در خیابانی دیدم. فقط یک نگاه ... اولین عشق هرگز فراموش نمی‌شود.
------------------------------------------------------------------------------------------
یک) تلاشم برای تغییر شغل موثر بوده با یک مشکل, در مرحله سوئیچ کردن دو شغل, مجبورم هفت صبح از خانه خارج شده و هشت شب بازگردم!

(15 آبان 86)