برای اولین بار بود که در ادارهای مشغول کار شده بودم. پیش از آن هر کاری کرده بودم، به شکل آزاد و فروشگاه و مغازه و این قبیل کارها بود. ساعت و میزان کار را خودم تعیین میکردم. با تعدادی از دوستان مغازهای را اداره میکردیم. با خانوادهای ذاتاً کارمند، کار آزاد وزنی نداشت. به قول بابا "مسترابفروش" بودیم ولی هر چه که بود محیط کاری پر از رفاقت و دوستی و رقابتهای کم و بیش سالم حرفهای بود. دورههای شام و ناهار و دنیای به تمام معنی "رفاقت" خیلی برایم لذتبخش بود. با شروع کار در "اداره" مجبور به تعامل با سبک جدیدی از فعالیت شدم. باید صبحها کارت میزدم و عصرها اضافهکاری میکردم. باید مرخصی میگرفتم و برای یک سرماخوردگی ساده گواهی پزشکی ارائه میکردم.
با دنیایی از انرژی وارد کار شده بودم. سن و سالی نداشتم و در محیط کاریام با 24 سال سن، جوانترین فرد بودم. بر این باور بودم که میتوانم دنیا را تغییر دهم و این تغییر را قصد داشتم از میز کارم شروع کنم. تمام امور ارجاعی را در چشم به هم زدنی انجام داده و تمام توانم را سرمایه خدمت به مجموعهای کرده بودم که حس میکردم میتوان از آن به عنوان پلی به سوی آینده استفاده کنم. اولین درس را خیلی زود فرا گرفتم.
لزومی نداشت که من سریع و با دقت کار کنم چرا که "خواهند فهمید توان تو چقدر است و بعد از تو سواری میگیرند".
رفاقت معنایی نداشت و این دومین درس بود. در این محیط همه به فکر پا گذاشتن بر دوش دیگری و بالا رفتن بودند. قرار نیست کسی با توانائیهای خود بالا رود بلکه لاجرم باید و باید دیگری را له کنی تا خود چند پلهای بالا روی.
صداقت مسخرهترین واژه لغتنامه بود. باید یاد میگرفتی که دروغ بگوئی و سر ارباب رجوع را شیره بمالی. باید تا میتوانستی پشت هم اندازی کنی.
آخرین درس و مهمترین این بود که "همه مظنون هستند مگر خلاف آن ثابت شود" که البته عموما هرگز خلاف آن ثابت نمیشد.
تملق ... ظلم به زیردست ... فرو رفتن در نقشی برخلاف خودت و خیلی از امور دیگر دستاوردهای هشت سال کار کردن در اداره بود.
روحیه کارمندی نداشته و ندارم. "اداره" نتوانست از من فردی منظم بسازد که راس ساعت 8 باید حاضر باشد و تا زمانی که رئیس میخواهد بماند. اداره نتوانست از من یک فرد متملق بسازد. اداره نتوانست رفاقتهای مرا بگیرد. نتوانست مرا مجبور کند تا پایم را بر دوش دیگری بگذارم ...
ولی "اداره" در یک تغییر شخصیتی من موفق شد.
من به همه مظنون شدم ... به همین سادگی. در محیط کاری جدیدم همه به نظر یکدل و رفیق میآیند. قوانین همکاری با این محیط کاری را خودم تعیین میکنم. دیگر نقش بازی نمیکنم.
ولی چقدر راحت به همه شک دارم. آقای ایکس "یحتمل" جاسوسه ... آقای ایگرگ حتما قصد تخلیه اطلاعات مرا دارد. آقای زد که اینقدر به من نزدیک شده حتما یک آدمفروش حرفهایه ...
راستی ... تو که مشغول خواندن این خطوط هستی. با کی علیه من مشغول توطئه هستی؟؟؟!!
------------------------------------------------------------------------------------------
یک) شرمنده از همه دوستان به خاطر کم سر زدن به خانههایشان. (عبارت مؤدبانه اصلا سر نزدن)
دو) پست قبلی باعث رفع و رجوع مقدار زیادی از دلتنگیها شد!! کامنتها مفرح جان و ممد حیات بودند. اخوی ... سلام بنده را از آن دنیا پذیرا باش. خدایت بیامرزد!!
(27 آبان 86)
با دنیایی از انرژی وارد کار شده بودم. سن و سالی نداشتم و در محیط کاریام با 24 سال سن، جوانترین فرد بودم. بر این باور بودم که میتوانم دنیا را تغییر دهم و این تغییر را قصد داشتم از میز کارم شروع کنم. تمام امور ارجاعی را در چشم به هم زدنی انجام داده و تمام توانم را سرمایه خدمت به مجموعهای کرده بودم که حس میکردم میتوان از آن به عنوان پلی به سوی آینده استفاده کنم. اولین درس را خیلی زود فرا گرفتم.
لزومی نداشت که من سریع و با دقت کار کنم چرا که "خواهند فهمید توان تو چقدر است و بعد از تو سواری میگیرند".
رفاقت معنایی نداشت و این دومین درس بود. در این محیط همه به فکر پا گذاشتن بر دوش دیگری و بالا رفتن بودند. قرار نیست کسی با توانائیهای خود بالا رود بلکه لاجرم باید و باید دیگری را له کنی تا خود چند پلهای بالا روی.
صداقت مسخرهترین واژه لغتنامه بود. باید یاد میگرفتی که دروغ بگوئی و سر ارباب رجوع را شیره بمالی. باید تا میتوانستی پشت هم اندازی کنی.
آخرین درس و مهمترین این بود که "همه مظنون هستند مگر خلاف آن ثابت شود" که البته عموما هرگز خلاف آن ثابت نمیشد.
تملق ... ظلم به زیردست ... فرو رفتن در نقشی برخلاف خودت و خیلی از امور دیگر دستاوردهای هشت سال کار کردن در اداره بود.
روحیه کارمندی نداشته و ندارم. "اداره" نتوانست از من فردی منظم بسازد که راس ساعت 8 باید حاضر باشد و تا زمانی که رئیس میخواهد بماند. اداره نتوانست از من یک فرد متملق بسازد. اداره نتوانست رفاقتهای مرا بگیرد. نتوانست مرا مجبور کند تا پایم را بر دوش دیگری بگذارم ...
ولی "اداره" در یک تغییر شخصیتی من موفق شد.
من به همه مظنون شدم ... به همین سادگی. در محیط کاری جدیدم همه به نظر یکدل و رفیق میآیند. قوانین همکاری با این محیط کاری را خودم تعیین میکنم. دیگر نقش بازی نمیکنم.
ولی چقدر راحت به همه شک دارم. آقای ایکس "یحتمل" جاسوسه ... آقای ایگرگ حتما قصد تخلیه اطلاعات مرا دارد. آقای زد که اینقدر به من نزدیک شده حتما یک آدمفروش حرفهایه ...
راستی ... تو که مشغول خواندن این خطوط هستی. با کی علیه من مشغول توطئه هستی؟؟؟!!
------------------------------------------------------------------------------------------
یک) شرمنده از همه دوستان به خاطر کم سر زدن به خانههایشان. (عبارت مؤدبانه اصلا سر نزدن)
دو) پست قبلی باعث رفع و رجوع مقدار زیادی از دلتنگیها شد!! کامنتها مفرح جان و ممد حیات بودند. اخوی ... سلام بنده را از آن دنیا پذیرا باش. خدایت بیامرزد!!
(27 آبان 86)