20 December 2008

گرمای تموز در سرمای دی


یلدایی دیگر ... این بار با عطری دیگر

یادت هست سال‌ها ... نه ... قرن‌ها قبل شب یلدایی سرد که از قضا ماه شب چهارده‌ای کامل و بزرگ در آسمانش می‌درخشید، عهدی ساده بستیم؟

من در آستانه سفر و تو در گذرگاه حذر

آن شب به ماه قسم خوردیم تا بمانیم،‌ نفس بکشیم، پرواز کنیم و ...
عاشق باشیم

قرار شد ماه من باشی و بتابی تا شب‌های تیره و سرد یلدایم را روشنی بخشی. شب‌هایی که سحرش دست نیافتنی و سردی‌اش را پایانی نیست.

یلدای من آن سال، اما شکوهی دیگر داشت. جشن من برای شروع زمستان پربرف و زیبایم این بار با عطر گیسوان تو آمیخته بود. انارهایی که هر سال در جشن شادمانه‌ام برای آغاز زمستان و پایان برگ‌ریزان، دانه می‌کردم؛ این بار هر کدام در دل خود سرخی لبانت را پنهان داشتند و من مثل همیشه مراقب بودم تا حتی دانه‌ای از انارهای سرخ‌فام را از کف ندهم.

باز هم در شروع زمستان هستیم و باز هم یلدایی دیگر ...

این بار زیر سقفی از عشق، شروع زمستان را با هرم گرم نفس‌هایت سر می‌کنم که چه زیبا گرمای تموز را میهمان سرمای دی کرده است.

اگر در کناره لاجوردی از سپیدی برف محرومم، به سپیدی زندگی با تو می‌بالم که در هر قدم سیاهی‌های زندگی را با چرخش عصای جادویی نگاهت رنگی از عشق می‌زنی.

زمستان، بی‌صدا چون برفش آغاز شد و من در انتظار سپری کردن لحظات طولانی یلدایی هستم که طنین خنده‌هایت، سکوت آن را بشکند.

نگاه کلاپیسه‌‌ات، عطر گیسوانت، لبان سرخ انارگونه‌ات، گیسوان چون شب یلدا مشکی‌ات و قامت رعنایت، مثل همیشه طپش قلبم را تندتر و به اسم تو می‌کند.


با اینا زمستونو سر می‌کنم ...

(30 آذر 87)

6 December 2008

هوای گریه

نه بسته‌ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آنکه او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من

ستاره‌ها نهفته
در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من

(سیمین بهبهانی)

------------------------------------------------------------------------------------------

هرگونه برداشت اکیداً ممنوع. صرفا از این خوشم اومده و چند روزیه روش گیر کردم.

(16 آذر 87)

1 December 2008

راز و احتراز

ما آدما عموما اشتباه بزرگی رو تو زندگیمون مرتکب می‌شیم بدون اینکه به عواقب بدش، ذره‌ای فکر کنیم.
شاید در فضایی دوستانه و بسیار صمیمی قرار می‌گیریم و متوجه نیستیم که معمولا این‌ فضاها اثری موقت داره و بعد از اون باز هم همه چیز در روند عادی خودش قرار می‌گیره. در واقع محبت و صمیمیت بیش از حد همونقدری دوام داره که عصبانیت و خشم. به نظرم میاد که در هر دو حالت باید مراقب حرف زدنمون باشیم.

حرف‌هایی که روی عصبانیت زده می‌شوند به شکل عام اونقدر سوزنده و ناراحت‌کننده هستن که تاثیرش تا مدت‌های مدید بر شخص مقابل باقی بمونه. در مقابل، حرف‌هایی که در شرایط بسیار صمیمی هم زده می‌شه معمولا در همون وقت پیامد نداره ولی حتما بعدش نتیجه خودش رو نشون میده.

شاید بهتر باشه ملاکمون برای تعریف کردن چیزی یا زدن حرفی به طرف مقابلمون، فقط در نظر گرفتن وضعیت اون فرد در شرایط عادی باشه و زیاد به خوشحالی و صمیمیت بیش از حد یا خشم زیاد تکیه و توجه نکنیم که هر دو زودگذرن.

این وسط، وضعیت صمیمیت اگه در مدت مشخصی زیاد تکرار بشه، نهایتا می‌تونه این رو ثابت بکنه که طرفین (دو دوست یا زن و شوهر) هماهنگی بالایی با هم دارن، ولی باز هم این نباید باعث بشه که شرایط عادی و روتین طرف مقابل رو در نظر نگیریم.

خلاصه اینکه:

من خود نمی‌گویم به کس، رازی که دارم پاس آن
اما اگر گوید کسی، در بزم او صد خون شود

(11 آذر 87)

27 November 2008

تدبیر در زنجیر

داشته‌هایمان را ساده حراج می‌کنیم
به سادگی
کلماتی
که از میان لبانمان خارج می‌شوند

روزگار پرتلاطمی‌ست
یا گردن روزگار را زنجیری/یا سرکشی زمانه را تدبیری

زنجیر کلمات را گشوده و بر پای نهادیم و تدبیر را در بوته فراموشی به آتش می‌کشیم
از حلم و بردباری خاطره‌ای نمانده

گمان بردیم، سر بردباران نیاید به خشم، لیک دیدیم که ز نابودنی‌ها بخوابند چشم
روزگار پرتلاطمی‌ست

گر بردباری نمی‌دانیم، خموشی پیشه کنیم؛ تا نسوزد خرمن عرق‌ریخته‌مان

(7 آذر 87)

25 November 2008

جبر ناگزیر

روزها جبر و اختیارم درس دادی. شب‌های درازی آموزه‌های عشق را در گوشم خواندی.
روزهایمان گذشتند تا من روزی خود را دیدم که تو را در قربانگاه زندگی به نظاره نشستم و ناغافل درس‌های جبر و اختیارم را پس می‌دهم.
تویی که روز و شبم را پر از آرامش غریبت کردی، حال آشفتگی‌های فکری مرا گرفته بودی و خود با کوهی از درد و رنج هنوز هم به «انسان» فکر می‌کردی، خواه شاهکار باشد یا نباشد.

... من اما، از همه درس‌های گرفته و پس داده‌ام می‌گذرم. حرف‌های گفته و ناگفته را دیگر فرو می‌دهم.

تصویرت لحظه‌ای رهایم نمی‌کند ...

گوشه خیابانی تاریک ایستاده بودی. رهگذران عبور می‌کردند و تو «کوه آرامش من» را نمی‌دیدند که بسان سودازدگان با خود سخن می‌گفتی.

تصویرت لحظه‌ای رهایم نمی‌کند ... بغض تلخم را فرو می‌دهم.

راست می‌گفتی ...
زندگی جز جبری ناگذیر نیست

(5 آذر 87)

7 November 2008

گنگ خوابیده

زندگی برای آنکه زندگی باشد، شاید بیش از هر چیز دیگر نیاز به دو عنصر داشته باشد: «آزادی» و «عشق».

عشق ورزیدن در دنیایی آزاد، طعم شیرینی دارد که انسان را جوان نگاه می‌دارد و قلبش را سرشار از پویایی و طپش حیات می‌کند.
مشکل اما آنجاست که عشق، آزادی را به زنجیر می‌کشد و آزادی، عشق را نابود می‌کند.

آزادی، آزادگی و آزاده زیستن تنها مسیریست که انسان می‌تواند در آن گام نهاده و به کمال مطلوب برسد، ولی ما انسان‌های متوسط و دون عموما تصور صحیحی نه از عشق داریم و نه از آزادی.
در قاموسمان عشق را مترادف با مالکیت می‌دانیم و آزادی را به اشتباه بسان کالایی مبادله می‌کنیم. عاشق می‌شویم تا به زنجیر بکشیم و آزادی می‌دهیم تا در مقابل آزادگی معشوق را بستانیم.

آنکه گفت «صیانت از آزادی، جز با آزادی میسر نیست» اشتباه بزرگی داشت؛ چرا که آزادی هدیه‌ایست که انسان در گذر از اولین و آخرین «جبر» زندگی از آن بهره‌مند می‌شود. آنکه این هدیه را داده، خود مسئول حفظ آن است. ما انسان‌ها اصولا در قد و قامت صیانت از آزادی نیستیم. عشق را نیز نفس می‌کشیم و چون بازدمی متعفن به صورت معشوقمان پرت می‌کنیم.

مرد عشق و آزادی نیستیم؛ پس همان به که خاموش باشیم.

هیییییسسس ...
اینجا دیریست که گنگی خوابیده ...

(17 آبان 87)

22 October 2008

جعفر

شب شده بود. از من با اصرار می‌خواست که با هم بازی کنیم. گفتمش که پلی‌استیشن‌ات را روشن کن تا با هم بازی کنیم.

یادم آمد روزهای کودکی یکی از آرزوهایم بازی کردن با پدرم بود. اگر گاهی ناپرهیزی می‌کرد و با هم بازی می‌کردیم، طعمش را تا مدت‌ها با خودم داشتم.

دسته‌ها را برداشتیم و با شور و علاقه مشغول مسابقه ماشین‌سواری شدیم. تقریبا وسط بازی بود که حرکت احمقانه‌ای از من سر زد و باختم.

پسرک بلافاصله مرا مهمان نگاهی تمسخرآمیز و پر از شیطنت کرد و گفت: «جعفـــــر»!!

تا جایی که به یاد دارم نه دوست و نه فامیلی به نام جعفر نداشتیم و از این اسم نامأنوس که ناگهان از زبان کودکانه‌اش بیرون پریده بود و تکیه زیادی هم روی حرف «ج» داشت، به شدت خنده‌ام گرفت. او هم بی‌محابا می‌خندید و تا هنگام خواب مرا جعفر صدا می‌زد. شب شادی بود و با خوشحالی زیاد خوابش برد. فردا صبح هم که عازم مدرسه بود مادرش را «جعفر» خواند و باز هم به لحن و صدایش خندیدیم.

فکر می‌کردم نام جعفر را شنیده و مثل ما که واژه «عبدالله» استفاده می‌کردیم، حالا این وروجک هم بلاهت را مترادف با «جعفر» می‌داند.

صبح که برای دوستی این ماجرا را تعریف می‌کردم، متوجه نکته‌ای شدم:


«جعفر» در زبان عربی دو معنا دارد که دومین آن چیزی جز «شتر» نیست!

(1 آبان 87)

19 October 2008

مستی‌نوشت

همه در اتاق بودیم. گروه چند نفره‌مان قرار بود از فردا مهندسش را از دست بدهد. قبولی دانشگاه آن هم حقوق، برای یکی از اعضای گروه بی‌خیال ما معجزه بود. مست بود. در گوشش زمزمه کردم: «من امشب حال تو را ندارم، ولی به خدا قسم امشب زلال‌ترین شبم بود». در آغوشم غم تلخ جدایی را گریست ... (1372)

در سالن سرد خانه نشسته بودیم. دور تا دور دیوار بود و سرامیک‌های لختی که جز سرما هیچ هدیه‌ای نداشتند. گفتیم و خندیدیم. بطری را که درآورد رو ترش کردم. خانه‌ی من؟! در حیاط تنها نشستم و به نور مهتاب زل زدم. صدای خنده‌های از ته دلشان می‌آمد. در برگشت همراهشان شدم. می‌خندیدیم و خطر می‌کردیم. در گوشم زمزمه کرد: «تو امشب حال ما را نداری ولی انگار از مایی». (1373)

هوا مرطوب بود. ویلایی در میانه باغی مشرف به دریا گرفتیم. صدای منقل از اتاقی و پنج‌سیری‌ها از اتاق دیگر می‌آمد. حیران بودم که اینجا چه می‌کنم. بالاخره تصمیمم را گرفتم. با چند پیک دنیای قدیم را وداع گفتم و وارد فضایی جدید شدم. گفتم و خندیدم و خنداندم. آخر شب در گوشم زمزمه کرد: «تو بهترین مستی هستی که به عمرم دیدم». (1374)

شب آخر بود. فردا وداعی تلخ و فراموش‌نشدنی در انتظارمان بود. تحمل آن همه درد، رنج و سوزش را نداشتم. دو تایی تا صبح خوردیم و ابی گوش دادیم. غم جانسوزمان به خنده‌ای بی‌نهایت تبدیل شده بود. در گوشم زمزمه کرد: «یه وقت نری منو فراموش کنیا». (1377)

اولین بار بود می‌خواستم با تو بخورم. شاید ساقی خوبی نبودم. تا صبح من کنار دستشویی و تو در کنار آشپزخانه بودی. صبح با خجالت و سنگینی بلند شدم. در گوشم زمزمه کرد: «یک قاعده را فراموش نکن. قبل از اینکه دهانت شیرین شود، کنار بکش». آن خاطره در آن روز تلخ بود ولی بعدها از شیرین‌ترین شیرین‌عقلی‌هایمان شد. (1380)

تا جنون فاصله‌ای نداشتم. فقط مرگ آرامم می‌کرد. پست‌ترین نقشه‌های دنیا را مرور کردم. یاد بطری در یخچال افتادم. مهم‌ترین، آرام‌ترین و عمیق‌ترین تصمیم زندگی‌ام را گرفتم. در خودم زمزمه کردم: «مستی بهترین پل وصلم است». (1386)

شب یلدا دو نفری تنهای تنها بودیم. با خجالت تعارفش کردم و آمد. با خجالت گفت اهلشی؟ گفتمش اگر نبودم هم امشب هستم. قلبم می‌سوخت. تا صبح نوشیدیم و به تمام عالم خندیدیم. سبک شده بودم. در گوشم زمزمه کرد: «بهترین و شادترین شب عمرم را ساختی. آخه امشب تولدم بود». (1386)

اولین بار بود می‌خواست امتحان کند. سراسیمه بودم. دلم می‌خواست عمیق‌ترین احساسات را تجربه کند. تمام شب زیر نظرش داشتم. آخر شب تنها رفت در بالکن. صدای گریه و دعای عرفه را می‌شنیدم. با حسرت تنهایش گذاشتم. در خودم زمزمه کردم: «شکرت که زیباترین احساس دنیا را در خانه‌ی من به او چشاندی». (1387)

قصد نداشتم لب تر کنم. لذت همنشینی با بهترین‌هایم که در وجودم ریشه دواند، جام بیاوردم. به تمام کسانی فکر کردم که در مجالسشان بودم. جام‌هایمان را به یاد هم بالا بردیم. در آغوش هم اشک ریختیم. با خنده به دنیا پشت پا زدیم. دیگر هیچکدام در اطرافم نبودند. ترسیدم ...

با ترس میانه کتاب را گشودم:
«چو مستم کرده‌ای مستور منشین ... ... ... چو نوشم داده‌ای زهرم منوشان»

10ـ در خودم زمزمه کردم: «شب مستانت را صبح مکن».

(28 مهر 87)

17 October 2008

مهار و مهر

به وقت پریشان‌حالی، کج خلقم و بدقلق. مشکل در این نهفته است که وضعم را می‌دانم ولی هیچ نمی‌دانم که با وجود تمام مقاومت‌ها، چه جرقه‌ای این انگاره‌های مزخرف ذهنی را آفریده؛ گو آنکه جنس جرقه‌هایم را می‌شناسم ولی بیهوده تلاش می‌کنم تا جلوی فرار ذهنم را به گوشه و کنار خاک گرفته خاطراتم بگیرم. پس خود را رها می‌کنم تا آنچه می‌خواهند بکنند.

زرد و تلخ بیرون می‌آیند از گنجه‌ای چند قفله و تازیانه‌ای سخت به پیکرم می‌بندند تا خود از نفس بیافتند.

گرد و خاک که می‌خوابد باز این منم که لباس‌هایم را تکانده و لبخندی از سر مهر تحویلشان می‌دهم تا بدانند که دلیل اصلی «وجود» همین تلاشی‌ست که برای مهار پرمهر تلخی‌های زندگی به کار می‌گیریم و هنوز سرپاییم ... می‌خندیم ... زندگی می‌کنیم

و ...

عاشقیم

(26 مهر 87)

15 October 2008

اکسیر حیات



شنیدمت که گفتی «ای کاش پول داشتم تا برای تو هم می‌خریدم».

نفهمیدم زبان کوچکت چطور در دهانت گشت تا این جمله را بر زبان آوردی، ولی هر چه بود احساس گنگی آکنده از خوشحالی و نگرانی توامان را که با هجوم خاطراتی از گذشته در ذهنم شکل گرفت، تجربه کردم.

می‌دانی پاره‌ی تنم ... من نیز چون تو کودکی سرشار از تنهایی را تجربه کردم. روزهای جنگ و آتش و خون بود و بزرگ‌ترهایی که به همه چیز فکر می‌کردند جز به تنهایی‌های من و نیروی عجیبی که برای شیطنت و بازیگوشی داشتم.

در آن روزهای خاکستری، آرزوهایم مانند تو عزیز دلم کوچک بود و دست‌یافتنی. آرزوهایی از جنس تملک ماشینی اسباب‌بازی که با آن ویراژ داده و «آقا بد»هایی را که در کابوس‌های شبانه‌ام، قصد جان بابا را می‌کردند از بین ببرم. این روزها تو چه ساده آرزوهایی داری و چه کودکانه پول‌هایت را جمع می‌کنی تا در مشت کوچکت نشانم دهی و بخواهی که تو را به فروشگاه بزرگی ببرم تا آدمک پلاستیکی بی‌جانی بخری و با آن تمام «آقا بد»‌های دنیا را از میان برداری؛ غافل از اینکه آقابدها هرگز از بین نمی‌روند و تو روزهای درازی برای دست و پنجه نرم کردن با آنها خواهی داشت.

چه زیبا آرزو کردی که کاش پول داشتی و برای دوستت هم می‌توانستی آدمکی بخری تا او نیز در شادمانی تو شریک شود. به یاد آوردم در همان روزهای خاکستری، تنها برای دیدن شادمانی در چشمان دوستانم، ماشین‌های جدیدم را در اختیارشان می‌گذاشتم تا آنها به آرزویشان برسنند و آن ماشین‌ها را بشکنند و ببینند که درونشان نیز مانند بیرون از چند تکه آهن سرد است و بس.
برایم اهمیتی نداشت که از بین رفتن تکه‌های تنم را شاهدم. برق شادمانی نگاه آنها این قدرت را به من می‌داد تا دعواها و چه بسا کتک‌های شبانه را تحمل کنم.

شاید امروز تو عزیز دلم در آن جایگاهی که چنین آرزوهای پاکی داری و من مثل همیشه افتخار می‌کنم که تو نه تنها شادی‌بخش خانواده کوچکمی، که آرزو داری به قیمت از دست دادن بخشی از مایملکت، از شادی چشمان دوستت سیراب شوی؛ ولی بدان که فردا گاه سرخورده و غمین می‌شوی و این همان دلیل نگرانی‌ام است.


چه باک که این همان اکسیر حیات است نازنینم ...

(24 مهر 87)

14 October 2008

سفرنامه 4: آزمون

به سختی خوابیدم. مدت‌هاست که عادت دارم قبل از خواب یه دونه سیگار بکشم و حالا دیگه مقدور نبود. هیچ‌وقت از اونایی نبودم که اگه جاشون عوض می‌شه نتونن بخوابن ولی خب تغییر ساعت و هوا و هیجان گشت و گذار و کشف چیزای جدید نمی‌ذاشت راحت بخوابم. مهم‌تر از همه اینکه فردا صبح برای آزمون باید می‌رفتم «بوش هاوس» و هیجان زیاد نمی‌ذاشت چشام بیاد روی هم.

دوست قدیمی توصیه کرد این بار هم چون بار اوله و ممکنه با اتوبوس و مترو گم و گور بشم، بهتره که با تاکسی برم تا سر وقت برسم.

با اس ام اس یه دوست نازنین از خواب پاشدم که می‌گفت‌ «آدمی که پنجاه پوند پول تاکسی می‌ده تا لنگ ظهر نمی‌خوابه» ... ساعت تازه هفت بود! قرار بود شب از آکسفورد بیاد تا فرداش با هم برگردیم و دوری تو جنگلا و دشتای آکسفورد هم بزنم که با دیدن عکساش بدجوری مدت‌ها بود تو ذهنم جا خوش کرده بود. یه جای دنج و ساکت که به نظرم میومد باید آرامش غریبی داشته باشه.
نمی‌دونم چرا یهو دچار استرس شدم. چند تا اس ام اس به فانوسقه عزیزم و بر و بچه‌ها دادم و جوابای خوبی گرفتم.

ایندفعه می‌دونستم کسی که جلوی تاکسی رو میگیره حتما آدم بورژوواییه و واسه همین با سری افراشته و بیست سی پوند پول خرد آماده پریدم تو یه تاکسی و مثل این تازه به دوران رسیده‌ها گفتم «بوش هاوس پلیز» ... پرسید کدوم در که جا خوردم ولی خب بد بود اگه خودم رو از تک و تا می‌نداختم. این بود که با لحن یه آدم مطلع گفتم «The Main door of course» و راهی شدیم. تو راه دوست قدیمی که شب خوشی رو گذرونده بودیم زنگ زد و سعی کرد کلی قوت قلب بده که بابا تو خیلی از این حرفا بالاتری و اصلا سخت نگیر. به گمانم همه هندونه‌های لندن رو یه جا خریده بود با دو سه تا صندوق نوشابه داشت می‌تپوند زیر دست و بغلم.

تو مسیر کلی چشم‌چرونی کردم و کلی جا رو از نظر گذروندم تا بعد سر فرصت بیام و چرخی توش بزنم. بالاخره رسیدم دم در ساختمون و سی پوند بی‌زبون رو دادم برای یه ربع ماشین سواری.

دو سه ماه بود که با «کتی» در ارتباط اینترنتی و تلفنی بودم و اون بود که همه کارهام رو هماهنگ می‌کرد. تصورم ازش دخترکی قدبلند با موهای بور و خوشگل بود. سراغشو دم در گرفتم دیدم که اسمم توی لیست بوده. دو دقیقه بعد دم در بود. یه «خانوم» چاق و قد کوتاه که موهاشو محکم بسته بود پشت سرش و قیافه‌اش هم عینهو ژاپنیا بود! به خشکی شانس ... اولین ناکامی!

رفتم بالا و آقایی ایرانی اومد پیشم. آزمون دو مرحله داشت. در مرحله اول باید از شیش هفت صفحه خبر به انگلیسی یه گزارش دو دقیقه‌ای در میاوردم و در موردش با یکی به عنوان کارشناس مصاحبه می‌کردم. در مرحله دوم باید یه متن گنده‌تر رو می‌خوندم و تو استدیو باهام مصاحبه می‌کردن.
یک ساعت برای هرکدوم وقت داشت. راستش هیچ تجربه‌ای از کار تلویزیونی نداشتم و هر کاری کرده بودم یا مکتوب بوده و یا رادیویی. ساعت اول گذشت و رفتیم پایین. دوربین رو تو حیاط کاشتن جلوم و یه گوشکوب هم دادن دستم. هنوز شروع نکرده بودم که یه غول سیاه سه متری اومد و گفت اینجا ممنوعه و باید برین توی خیابون!
تصور کنین یه آدم ناشی رو که یه گوشکوب گرفته دستش و وسط خیابونی تو لندن وایساده و ماشینا هم مدام از کنارش میرن و میان!

در نهایت هر دو مرحله رو تموم کردم و با خوش‌خیالی همیشگیم راهی ناهارخوری شدیم.

از در ساختمون اومدم بیرون. تا ساعت سه و قرارم، یک ساعتی وقت بود و هوا هم آفتابی و گرم. کتم رو مثل عمله‌ها انداختم روی دوشم و قدم‌زنون رفتم تا این یک ساعت رو پر کنم و البته که جایی رو هم بلد نبودم. گفتم نیم ساعت میرم و نیم ساعت برمی‌گردم. بعد از نیم ساعت رسیدم به «ترافالگار» ... اوخ ... چقدر دلم می‌خواست اونجا کلی بگردم. میدان با صد و اندی سال سابقه و کبوترهای قشنگش و یادمانی از جنگ ترافالگار. وسط میدون جمعیتی بودن که دور یه دخترک موطلایی جمع شده بودن. جلو رفتم و چشمم به جمال «کریستین دانست» یا همون «مری جین اسپایدرمن» هم روشن شد.



دیگه باید بر‌می‌گشتم سر قرارم. دو روز بعدش رو برنامه‌ای نداشتم و قرار بود با هم برنامه‌ریزی کنیم ...

------------------------------------------------------------------------------------------

یک) خداییش منم با این وبلاگ‌نویسیم. هر چی بگین حق دارین ولی خب وقتی حسش نمیاد، نمیاد دیگه. اثاث‌کشی و پیامدهاش، دهان را مورد عنایت خاص قرار داد و حس نوشتن رو کلا برده بود.

دو) سفرنامه‌نویسی هم شد کار؟ حالا واقعا جالبه یه کاره بیام بنویسم فلان جا رفتم چی شد؟ اگه این سفرنامه نبود کلی تا حالا آپ کرده بودم و یه اثاث‌کشی آنلاین با هم داشتیم. (یعنی مثلا مانع من، این سفرنامه بوده وگرنه سوژه و حس که زیاده)

(23 مهر 87)

23 September 2008

سفرنامه 3: سارا

به هتل كه برگشتم متوجه معضل دوم شدم. شارژ موبایلم تموم شده بود و امکان شارژ هم وجود نداشت. این انگلیسی‌های مزخرف همه چیزشون با بقیه باید فرق داشته باشد. تمام اتاق رو زیر و رو کردم که فیش تبدیلی پیدا کنم تا بتونم این شارژر دو شاخه رو تو پریز برق سه شاخه مربعی فرو کنم ولی نشد که نشد. تا مرز شکوندن یکی از پریزها هم رفتم ولی راستش دلم نیومد. از خر شیطون اومدم پایین و باز هم زدم بیرون.
تو آن منطقه از لندن همه مشغول بودن و خرت و خرت چمدان‌هایشان را به دنبال خودشون می‌کشیدن. زنگ زدم به سهیل که دم دست‌ترین آدم بود فعلا و کلی بابت موبایل و اینکه زودتر سر و کله‌اش پیدا نمی‌شه بهش غر زدم. تلفن بعدی به یه دوست خیلی قدیمی بود. راستش بیشتر از اینکه دوست من باشه، دوست دوران جوانی پدر گرامی بود که بعدتر به خاطر اینکه اختلاف عقیده‌شون زیاد شده بود رابطه کمرنگ شد. من از حدود یک سال قبل باهاش ارتباط نزدیکی داشتم. اونم قرار شد آخر شب بیاد روبروی هتل دنبالم. علی‌الحساب نصف قرارهای فردام افتاده بود همین امشب.

سهیل هیچ تغییری نکرده بود. به همون پر حرفی و شاد و شنگولی سابق که دلش میخواست حرفاش رو تا آخر گوش کنی و بعد کلمه دوم بپره وسط حرفت. چند ماهی بود ازدواج کرده بود و ظاهرا منظم و آروم شده بود (بخونین نسقش کشیده شده بود).
تو اولین باری که در اون خیابون بود نشستیم و به پیشنهادش سفارش «گینس» دادم (آبجویی قهوه‌ای و غلیظ که ظاهرا فقط مال جزیره‌اس).



از شما چه پنهون دخترکی که پشت میز بار بود یه خورده جلب توجه‌ام رو کرده بود و نصف حرفای سهیل رو متوجه نمی‌شدم. داشت جفنگیاتی در مورد اینکه من دوازده سیزده سال پیش در فلان ساعت چی گفتم و چی کار کردم می‌گفت.
دخترک قشنگی بود که از قضا در سر شب اول هفته چندان هم سرش شلوغ نبود. به پیشروی به طرف خط مقدم و تبادل آتش فکر کردم. در هر حال یا بعدش باید سریعا به خط خودی عقب‌نشینی می‌کردم یا اینکه همونجا تفاهمنامه صلح امضا می‌کردیم. هنوز تو همین فکرا بودم و صدای سهیل هم گوشه ذهنم بود که دیدم گوشی موبایلم تبدیل به بهانه‌ای برای صحبت شد و ابراز این آرزو از طرف اون که «خیلی وقته دلم می‌خواد یکی از اینا داشته باشم».
خب ... سارا پدری انگلیسی و مادری اسپانیایی داشت که البته پدربزرگش مصری بود و خیلی دلش می‌خواست سفری به بیروت داشته باشه که خب البته به من ربطی نداشت! ملغمه‌ پیچیده‌ای از ملیت‌های مختلف و زبان‌های مختلف رو با خودش داشت. حسابی که خندیدیم و گپ زدیم، پیشنهاد کردم که فردا قبل از کارش یه «گینس» جایی نوش جان کنیم. خب تا اینجاش مشکلی نبود ولی خب از اونجایی که گوشی موبایل عامل وصل شد، خودش هم دست آخر زحمت فصل رو به عهده گرفت.

ـ این عکس کیه روی موبایلت؟ چه خوشگله. (با کلی علاقه)
ـ پسرمه! (با سری افراشته)
ـ ئه ... تو مگه چند سالته؟ (تعجب محض)
ـ خودت چند سالته؟ (دست و پا گم کرده)
ـ من هفده سال. تو چند سالته که پسرت به این بزرگیه؟ (کنجکاو)
ـ اهم ... چیزه ... زیاد نیست. اینم اصلا داداشمه. جان سارا شوخی کردم. (دیگه فایده نداره حاجی جون. تر زدی رفت)
سهیل: نخیر ایشون سی و دو سه رو رد کرده و اینم پسرشه که داره میره مدرسه به قیافش نگاه نکن که بیست سالم زوری بهش میخوره.

طبیعی بود که سارا یهو یادش بیاد که فردا عصر باید زودتر بیاد سر کار چون به اضافه‌کاریش نیاز داشت.
با سهیل روانه یه رستوران ایتالیایی شدیم برای شام. به جز حرف در مورد گذشته و تجدید مقداری خاطرات کار خاصی نکردیم و باید بگم مقداری بهم برخورد که دعوت نکرد ازم که شام بریم خونه‌شون. هر چی باشه تازه ازدواج کرده بود و منم براشون کادوی قابل توجهی گرفته بودم و در عین اینکه دلم نمیخواست شب خونه‌شون بمونم ولی بدم نمیومد یه سر بریم لااقل حالا نه خونه‌اش ولی یه گشتی تو لندن بزنیم.
ساعت ده و نیم جلوی هتل از هم جدا شدیم تا دوست عزیز و قدیمی خانوادگی از راه برسه.
اون شب تا سه صبح خندیدیم. به تفاوت اخلاقی من با اسلافم که پی برد یه مقدار وضع فرق کرد. اونقدر فرق زیاد بود که دیگه برای برگشت به هتل دچار مشکل بشم.

تو خیابون‌های «چلسی» سرخوش و بیخیال قدم می‌زدم و ناخودآگاه این آهنگ Bon Jovi یادم اومد:

The old man with the whiskey stains
Lost the night forgot his name
His poor wife will sleep alone again
And it ain't hard to understand
Why she's holding on to her own hand

It's midnight in Chelsea, midnight in Chelsea
No one's asking me for favors
No one's looking for a savoir
They're too busy saving me

------------------------------------------------------------------------------------------

یک) من اونقدرها هم بدقول و بی‌خیال نیستم. یک ماهی بود اسیر پیدا کردن خونه‌ی جدید و اسباب‌کشی بودیم. هر چند هنوز اسباب و اثاثیه رو منتقل نکردیم به جای جدید ولی خب همین قدر دوندگی کافی بود برای اینکه اصلا حوصله نزدیک شدن به وبلاگ رو نداشته باشم. از شما چه پنهون این اواخر رویم نمی‌شد دیگه صفحه اصلی رو هم باز کنم.
دو) تند تند می‌نویسم تا این مطلب تموم بشه.
سه) فصل پاییز به همه‌ی اونایی که عاشق این فصلن مبارک و به تمام کسانی که مثل من از یادآوری روزهای شروع مدارس و پایان فوتبال و علافی غصه‌شون می‌گیره تسلیت. صبر می‌کنم تا زمستون. امسال نقشه‌هایی برای لذت بردن بيشتر و بيشتر از برف دارم!

(2 مهر 1387)

27 August 2008

سفرنامه 2: تاکسی

بالای انگلیس که رسیدیم به خاطر ترافیک هوایی نیم ساعتی دور زدیم. همه جا آفتابی بود، ولی این فقط انگلیس بود که توده ضخیمی از ابر بالای خودش داشت. در فاصله ده دقیقه‌ای که هواپیما مشغول فرود بود تقریبا بیست تا هواپیما بلند شدن. یاد یکی از دوستان ایران‌ پرستم در بیروت افتادم. بهش روزی گفتم چقدر بد که ما اینجا نشستیم و روزی سی چهل تا هواپیما می‌شینه ولی ایران چنین خبری نیست و کسی هم حاضر نیست که تو تهران بشینه و حتی ترانزیت داشته باشه. البته با جواب تندی مواجه شدم که فرودگاه امام بیشترین میزان پرواز ورودی و خروجی در دنیا رو داره!
وارد فرودگاه که شدم با صف درازی و پیچ در پیچی برای مهر پاسپورت مواجه شدم که یک ساعتی تقریبا طول کشید. دور و برم پر بودن از هندی‌‌ها و آسیایی‌ها. بالاخره نوبتم رسید و هم پاسپورت رو مهر کردم و هم تک چمدون کوچیکم رو برداشتم که یه تابلوی بزرگ حالم رو گرفت: «سیگار کشیدن در تمامی اماکن سربسته ممنوع است». نه ساعتی بود سیگار نکشیده بودم و فعلا تنها هدفم پیدا کردن جایی برای آزاد کردن مخم بود. اومدم بیرون و تابلوهای کوچیکی رو دیدم که روش نوشته بود:‌ «به طرف محل سیگار کشیدن». ده دقیقه‌ای پیاده‌روی کردم تا رسیدم به گوشه‌ای قرمز رنگ از پیاده‌رو که یک زیرسیگاری هم به دیوارش کوبیده بودن و بالاخره با خجالت دو سه تا سیگار پشت سر هم آتیش زدم.

میدونستم که کسی دنبالم نیومده. حوصله اتوبوس گرفتن نداشتم و بازم میدونستم که مترو لندن یه مقداری پیچیده هست و ترجیح دادم این یک بار رو علیرغم هشدار همه دوستان تاکسی سوار شم. به راننده آدرس رو دادم و خودم رو ولو کردن روی صندلی عقب. به تاکسی‌متر نگاه می‌کردم که به شکل عجیبی شماره مینداخت. اونقدر عددهای زیبا با سرعت بالا می‌رفتن که فکر کردم شاید این داره مسافت رو ثبت می‌کنه و راننده بعدا خودش مبلغ رو بر اساس مسافت محاسبه می‌کنه. بیست دقیقه‌ای راه بود تا رسیدم هتل و متوجه شدم هیچ مسافتی در کار نبوده و برای بیست دقیقه راه ناقابل نود و هفت دلار بی‌زبون دادم و خودم رو هم از تک و تا ننداختم و به راننده گفتم باقیش مال خودت!
هتل نزدیک هایدپارک بود و منظره قشنگی هم داشت. وارد اتاق که شدم با معضل بعدی مواجه شدم. شارژ موبایلم تموم شده بود و کسی هم به من نگفته بود که پریزهای برق مثل همه چیز دیگه تو انگلیس با بقیه‌ی دنیا فرق داره!
چند دقیقه‌ای تو اتاق موندم و چند تا تلفن زدم تا قرار مدارهامو اوکی کنم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. ظاهرا سه چهار ساعتی وقت اضافی داشتم. زدم بیرون ...
اولین کاری که کردم تماس با دوست عزیزی بود تا ببینم میشه سیم‌کارتی برای این چند روزه خرید یا نه؟ ماجرای تاکسی رو براش تعریف کردم کلی اول به خودش فحش داد که به من نگفته طرف تاکسی نباید رفت، بعدش به من که چرا نپرسیدم!
خب در هر حال الان دیگه وقت خیابون گردی بود ... مغازه به مغازه گشتم دنبال سیم‌کارت ده دلاری. مشکل اینجا بود که تو اون منطقه اکثر مغازه‌دارها هندی بودن که چیزی از لهجه مزخرفشون حالیم نمی‌شد. به یارو گفتم سیم کارت می‌خوام چند تا جمله بهم گفت که عمرا سر درنیاوردم و تائید کردم. بعد متوجه شدم به جای سیم‌کارت، شارژ بهم داده ... دوباره مغازه‌های بعدی و هندی‌های دیگه که ظاهرا با کمک اعراب عزیز این منطقه از لندن رو فتح کرده بودند.
تا چشم کار می‌کرد رستوران و بار بود که جلب توجه می‌کرد و دنبال یه پایه بودم برای ولگردی ... از تو یه سوپرمارکت مقداری خرت و پرت خریدم و رفتم خونه مثل بچه‌ی آدم خوردم تا ساعت هشت بشه و سهیل بیاد ...
دوازده سال پیش بعد از یک دوره دوستی عمیق مشکلاتی بینمون ایجاد شد و اون بدترین راه رو انتخاب کرد. موضوع آب شنگولی خوردن منو با یه سری از دوستان در شمال به پدر سوپرمذهبی‌ام گفت تا مثلا به من کمک کرده باشه!
حالا دیگه سال‌ها بود هر دو از ایران خارج شده بودیم. امیدوار بودم بحث‌های قدیمی باز نشه و صرفا چند ساعتی با هم خوش باشیم ...

(6 شهریور 87)

25 August 2008

سفرنامه 1: قبرس



از لحظه‌ای که اون ای‌میل کذایی برام اومد انگار یه چیزی گوشه‌ی ذهنم وول می‌خورد. به در و دیوار می‌زدم تا بتونم برم. احساس می‌کردم تجربه‌ی شگرفی می‌تونه باشه ضمن اینکه خب یه مقدار به استراحت هم نیاز داشتم. تو بلاد کفر معمولا مردا و زنا تفریحاتی خاص و ویژه‌ی خودشون دارن و شاید فکر می‌کردم حالا وقتش رسیده تا کاری رو به تنهایی تجربه کنم.
شل کن و سفت‌کن‌ها و عادت همیشگی‌ام به طول دادن کارهام باعث شد تا یک بار سفر لغو بشه. بار دوم با اینکه دیگه ویزام رو گرفته بودم و بلیط هم در دستم بود ولی هنوز اطمینان نداشتم که می‌تونم برم.
یه سفر ساده رو تبدیل کرده بودم به یه معضل پیچیده با کلی تفسیر و حرف و حدیثی که از نگاه‌ها می‌خوندم و بعضی وقتا ندایی، گوشه‌ای، کنایه‌ای هم می‌شنیدم.
بالاخره اون روز صبح با سلام و صلوات راهی فرودگاه شدم تا برای اولین بار از زمان ازدواجم به بعد تن به تجربه‌ای شخصی و تنهایی بدم. مجبورم اعتراف کنم که از این تجربه‌ی تنهایی مقداری دلهره و ترس هم داشتم. برای اولین بار به جای جدیدی می‌خواستم برم و تصوری از اینکه چی می‌شه نداشتم. به خاطر کمی وقت برای تمام سه چهار روز سفر برنامه‌ریزی کرده بودم و البته تو دلم خوب می‌دونستم که با کوچک‌ترین تغییری در روحیه‌ام، تمام برنامه‌های ریخته شده رو نقش بر آب می‌کنم و تن میدم به کاری که دلم می‌خواد.

«شما نمی‌تونی خارج بشی» ... این جمله مثل آبی یخی بود که ریخته شد روی سرم. نیم ساعت بیشتر به پرواز نمونده بود و متاسفانه ایران‌ایری هم در کار نبود که بشه روی تاخیرهاش حساب کرد. پرواز سر ساعت بود و هواپیما شوخی هم سرش نمی‌شد.
اقامتم تموم شده بود و با خوش‌خیالی فکر می‌کردم تو فرودگاه با یکی دو جمله کار حل می‌شه. یه غرور لامصب اجازه نمی‌داد که به یارو اصرار کنم تا بذاره برم. وقتی گفت نمی‌شه، گفتم باشه فقط بگو حالا چی کار کنم چون اقامتی که نداشتم تا بتونم برگردم و راه رفتن هم که سد شده بود.
مثل اینکه دلش سوخت ... گفت بشین تا رییس بیاد. به ساعت نگاه کردم ... یک ربع بیشتر تا پرواز نمونده بود. بالاخره رییس چاق و مهربون، عرق‌ریزان اومد و گفت چون خبرنگاری و فلان و بهمان میتونی با پرداخت دویست دلار (اونم به شکل دستی و نه بانکی) بری. مشکل حالا اینجا بود که دویست دلار را به پول محلی می‌خواست که نداشتم و برای جور کردنش تمام فرودگاه رو رفتم و برگشتم ... همون غروره نمی‌ذاشت که بدوم. پیش خودم می‌گفتم خب نشد هم نشد ... به درک. دنبال توجیهی تو دلم بودم که چرا حالا درست این وسط دارم به خودم القا می‌کنم که کل پروژه اهمیتی نداره و می‌تونم همین الان برگردم خونه و ککم هم نگزه. خب همه کارهام رو کرده بودم و راستش خیلی زورم میومد که بعد از ده سال سکونت تو این سرزمین، قوانینش هنوز بین من و یکی که تازه وارده فرقی نمی‌ذاره و هر دوی ما هر سال باید دنبال اقامت و راه‌های اون باشیم.
بالاخره پول جور شد و از گیت رد شدم. نمی‌دونم چه حس مزخرفی داشتم که بهم می‌گفت تو راهی این سفر نمی‌شی و اگه شده از تو هواپیما هم برت می‌گردونن. نگاه خوبی به رفتن نداشتم و یه خورده عدم اعتماد به نفس هم چاشنی کار شد تا برای رفتن، دیدن چند تا از دوستام و به خصوص برای شرکت در آزمون خودمو کوچیک ببینم؛ ولی خب وقتی هواپیما بلند شد دیگه مطمئن شدم رفتنی‌ام.
کنار دستم دخترکی وراج نشسته بود که اصلا حالیش نبود بغل دستیش حال و حوصله حرف زدن رو نداره. داشت ترانزیت میرفت تا از اونجا بره یه کشور دیگه و بعدشم راهی کانادا بشه.
وراجی‌هاش درست وقتی قطع شد که لیوان نوشیدنی‌ام رو برگردوندم روی پاش. یه خورده غرغر کرد و تا بره دستشویی و برگرده هدفون رو گذاشتم روی گوشم و خودم رو مشغول یه مشت آهنگ مزخرف کردم.


منظره قبرس از بالا خیلی دیدنی بود. بچه که بودم شنیده بودم که قبرس از بالا شبیه پوست گاویه که انداخته باشنش روی دریا ... به نظرم همین طور اومد. از بالا نگاه می‌کردم و به نظرم میومد که چقدر مسخره‌اس که این همه ساله سر این یه تیکه خاک بین ترکیه و یونان دعواست. تو اون بچگی دیدن منظره‌ای که برام توصیف کرده بودن برام دست‌نیافتنی بود. چه آرزوهای کوچیکی و چه عمر کوتاهی. فکر کردم که کاش همه‌ی آرزوهامون این قدر کوچیک بودن ...

تازه نیم ساعت از سفری شش ساعته تا «لندن» گذشته بود.
ادامه دارد ...
------------------------------------------------------------------------------------------
یک) برای بار هزارم برگشتم. رفتن فایده نداره ... باید موند. حوصله از صفر شروع کردن رو نداشتم. چند وقتی بود وبلاگ دوستانی رو می‌دیدم که تقریبا با هم شروع کرده بودیم ولی استمرار باعث شده اونا کلی رد پا از خودشون گذاشته باشن و تلاطم من باعث شده بود تا صرفا خواننده‌ای بدون تحرک برای نوشته‌های اونا باشم. نوشته‌های قبلی این وبلاگ رو مثل بچه‌ی آدم درآوردم و گذاشتم سر جاش ... حالا هستم.

(4 شهریور 87)

12 February 2008

آیدا

بر چهره‌ی زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می‌کند،
آیدا
لبخند آمرزشی‌ست ...
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیأت او درآمده بود
آنگاه دانستم
که مرا دیگر
از اوگریز نیست ...

(23 بهمن 86)

9 February 2008

زمستان


در زمستان زاده شدم ...
هماره سپیدی برف را عاشقانه زیستم و سرمایش را با گرمای عشق فرو دادم.
در عشق‌بازی با سرمای زمستان، امید به جوانه بهاری را آموختم، آخر از لحظه زاده شدنم در بوران و یخ‌بندان، تا اولین شکوفه‌های بهاری راه درازی نبود.
می‌دانی ...
تمام عمر بر این باور بودم که سهم من از زندگی، انتظاری زمستانی و صبری به درازای شب‌های آن است.
تقدیر شیرینم اما، مرا با دیگر زاده زمستان همسفر کرد. زاده‌ای که فاصله‌اش با شکوفه گیلاس و عطر بهار، کم‌تر از من بود. چشمان کلاپیسه‌اش، در جستجوی بهار بود و شعاع گرم نگاهش، برف‌های دلم را به نرمی خورشیدکی آب کرد.
زمستان را دوست دارم ...
صبح‌های زمستانی پربرف را به خاطر دارم که دست‌های کوچکم، برف‌های پاک چون دل کودکانه‌ام را از شاخسار درخت گیلاس حیاط پدربزرگ جمع می‌کرد تا با انگبین درآمیخته و سرمای مملو از شیرینی‌اش را در دهان حس کنم ...
من هنوز هم «سرمای زمستان عمر» را با «گرمای انگبین عشق» در می‌آمیزم و او را شاکرم که صبر زمستانی را به من هدیه داد تا شاهد بهاری را در آغوش کشم.
زمستان را دوست دارم ...
سی و دو بار زمستان را نفس کشیده و می‌دانم ...
تا بهار راهی نیست.

بهار ِ من؛
گرمای شرابم در زمستان حیاتم باش

(20 بهمن 86)