27 August 2008

سفرنامه 2: تاکسی

بالای انگلیس که رسیدیم به خاطر ترافیک هوایی نیم ساعتی دور زدیم. همه جا آفتابی بود، ولی این فقط انگلیس بود که توده ضخیمی از ابر بالای خودش داشت. در فاصله ده دقیقه‌ای که هواپیما مشغول فرود بود تقریبا بیست تا هواپیما بلند شدن. یاد یکی از دوستان ایران‌ پرستم در بیروت افتادم. بهش روزی گفتم چقدر بد که ما اینجا نشستیم و روزی سی چهل تا هواپیما می‌شینه ولی ایران چنین خبری نیست و کسی هم حاضر نیست که تو تهران بشینه و حتی ترانزیت داشته باشه. البته با جواب تندی مواجه شدم که فرودگاه امام بیشترین میزان پرواز ورودی و خروجی در دنیا رو داره!
وارد فرودگاه که شدم با صف درازی و پیچ در پیچی برای مهر پاسپورت مواجه شدم که یک ساعتی تقریبا طول کشید. دور و برم پر بودن از هندی‌‌ها و آسیایی‌ها. بالاخره نوبتم رسید و هم پاسپورت رو مهر کردم و هم تک چمدون کوچیکم رو برداشتم که یه تابلوی بزرگ حالم رو گرفت: «سیگار کشیدن در تمامی اماکن سربسته ممنوع است». نه ساعتی بود سیگار نکشیده بودم و فعلا تنها هدفم پیدا کردن جایی برای آزاد کردن مخم بود. اومدم بیرون و تابلوهای کوچیکی رو دیدم که روش نوشته بود:‌ «به طرف محل سیگار کشیدن». ده دقیقه‌ای پیاده‌روی کردم تا رسیدم به گوشه‌ای قرمز رنگ از پیاده‌رو که یک زیرسیگاری هم به دیوارش کوبیده بودن و بالاخره با خجالت دو سه تا سیگار پشت سر هم آتیش زدم.

میدونستم که کسی دنبالم نیومده. حوصله اتوبوس گرفتن نداشتم و بازم میدونستم که مترو لندن یه مقداری پیچیده هست و ترجیح دادم این یک بار رو علیرغم هشدار همه دوستان تاکسی سوار شم. به راننده آدرس رو دادم و خودم رو ولو کردن روی صندلی عقب. به تاکسی‌متر نگاه می‌کردم که به شکل عجیبی شماره مینداخت. اونقدر عددهای زیبا با سرعت بالا می‌رفتن که فکر کردم شاید این داره مسافت رو ثبت می‌کنه و راننده بعدا خودش مبلغ رو بر اساس مسافت محاسبه می‌کنه. بیست دقیقه‌ای راه بود تا رسیدم هتل و متوجه شدم هیچ مسافتی در کار نبوده و برای بیست دقیقه راه ناقابل نود و هفت دلار بی‌زبون دادم و خودم رو هم از تک و تا ننداختم و به راننده گفتم باقیش مال خودت!
هتل نزدیک هایدپارک بود و منظره قشنگی هم داشت. وارد اتاق که شدم با معضل بعدی مواجه شدم. شارژ موبایلم تموم شده بود و کسی هم به من نگفته بود که پریزهای برق مثل همه چیز دیگه تو انگلیس با بقیه‌ی دنیا فرق داره!
چند دقیقه‌ای تو اتاق موندم و چند تا تلفن زدم تا قرار مدارهامو اوکی کنم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. ظاهرا سه چهار ساعتی وقت اضافی داشتم. زدم بیرون ...
اولین کاری که کردم تماس با دوست عزیزی بود تا ببینم میشه سیم‌کارتی برای این چند روزه خرید یا نه؟ ماجرای تاکسی رو براش تعریف کردم کلی اول به خودش فحش داد که به من نگفته طرف تاکسی نباید رفت، بعدش به من که چرا نپرسیدم!
خب در هر حال الان دیگه وقت خیابون گردی بود ... مغازه به مغازه گشتم دنبال سیم‌کارت ده دلاری. مشکل اینجا بود که تو اون منطقه اکثر مغازه‌دارها هندی بودن که چیزی از لهجه مزخرفشون حالیم نمی‌شد. به یارو گفتم سیم کارت می‌خوام چند تا جمله بهم گفت که عمرا سر درنیاوردم و تائید کردم. بعد متوجه شدم به جای سیم‌کارت، شارژ بهم داده ... دوباره مغازه‌های بعدی و هندی‌های دیگه که ظاهرا با کمک اعراب عزیز این منطقه از لندن رو فتح کرده بودند.
تا چشم کار می‌کرد رستوران و بار بود که جلب توجه می‌کرد و دنبال یه پایه بودم برای ولگردی ... از تو یه سوپرمارکت مقداری خرت و پرت خریدم و رفتم خونه مثل بچه‌ی آدم خوردم تا ساعت هشت بشه و سهیل بیاد ...
دوازده سال پیش بعد از یک دوره دوستی عمیق مشکلاتی بینمون ایجاد شد و اون بدترین راه رو انتخاب کرد. موضوع آب شنگولی خوردن منو با یه سری از دوستان در شمال به پدر سوپرمذهبی‌ام گفت تا مثلا به من کمک کرده باشه!
حالا دیگه سال‌ها بود هر دو از ایران خارج شده بودیم. امیدوار بودم بحث‌های قدیمی باز نشه و صرفا چند ساعتی با هم خوش باشیم ...

(6 شهریور 87)