به هتل كه برگشتم متوجه معضل دوم شدم. شارژ موبایلم تموم شده بود و امکان شارژ هم وجود نداشت. این انگلیسیهای مزخرف همه چیزشون با بقیه باید فرق داشته باشد. تمام اتاق رو زیر و رو کردم که فیش تبدیلی پیدا کنم تا بتونم این شارژر دو شاخه رو تو پریز برق سه شاخه مربعی فرو کنم ولی نشد که نشد. تا مرز شکوندن یکی از پریزها هم رفتم ولی راستش دلم نیومد. از خر شیطون اومدم پایین و باز هم زدم بیرون.
تو آن منطقه از لندن همه مشغول بودن و خرت و خرت چمدانهایشان را به دنبال خودشون میکشیدن. زنگ زدم به سهیل که دم دستترین آدم بود فعلا و کلی بابت موبایل و اینکه زودتر سر و کلهاش پیدا نمیشه بهش غر زدم. تلفن بعدی به یه دوست خیلی قدیمی بود. راستش بیشتر از اینکه دوست من باشه، دوست دوران جوانی پدر گرامی بود که بعدتر به خاطر اینکه اختلاف عقیدهشون زیاد شده بود رابطه کمرنگ شد. من از حدود یک سال قبل باهاش ارتباط نزدیکی داشتم. اونم قرار شد آخر شب بیاد روبروی هتل دنبالم. علیالحساب نصف قرارهای فردام افتاده بود همین امشب.
سهیل هیچ تغییری نکرده بود. به همون پر حرفی و شاد و شنگولی سابق که دلش میخواست حرفاش رو تا آخر گوش کنی و بعد کلمه دوم بپره وسط حرفت. چند ماهی بود ازدواج کرده بود و ظاهرا منظم و آروم شده بود (بخونین نسقش کشیده شده بود).
تو اولین باری که در اون خیابون بود نشستیم و به پیشنهادش سفارش «گینس» دادم (آبجویی قهوهای و غلیظ که ظاهرا فقط مال جزیرهاس).
از شما چه پنهون دخترکی که پشت میز بار بود یه خورده جلب توجهام رو کرده بود و نصف حرفای سهیل رو متوجه نمیشدم. داشت جفنگیاتی در مورد اینکه من دوازده سیزده سال پیش در فلان ساعت چی گفتم و چی کار کردم میگفت.
دخترک قشنگی بود که از قضا در سر شب اول هفته چندان هم سرش شلوغ نبود. به پیشروی به طرف خط مقدم و تبادل آتش فکر کردم. در هر حال یا بعدش باید سریعا به خط خودی عقبنشینی میکردم یا اینکه همونجا تفاهمنامه صلح امضا میکردیم. هنوز تو همین فکرا بودم و صدای سهیل هم گوشه ذهنم بود که دیدم گوشی موبایلم تبدیل به بهانهای برای صحبت شد و ابراز این آرزو از طرف اون که «خیلی وقته دلم میخواد یکی از اینا داشته باشم».
خب ... سارا پدری انگلیسی و مادری اسپانیایی داشت که البته پدربزرگش مصری بود و خیلی دلش میخواست سفری به بیروت داشته باشه که خب البته به من ربطی نداشت! ملغمه پیچیدهای از ملیتهای مختلف و زبانهای مختلف رو با خودش داشت. حسابی که خندیدیم و گپ زدیم، پیشنهاد کردم که فردا قبل از کارش یه «گینس» جایی نوش جان کنیم. خب تا اینجاش مشکلی نبود ولی خب از اونجایی که گوشی موبایل عامل وصل شد، خودش هم دست آخر زحمت فصل رو به عهده گرفت.
ـ این عکس کیه روی موبایلت؟ چه خوشگله. (با کلی علاقه)
ـ پسرمه! (با سری افراشته)
ـ ئه ... تو مگه چند سالته؟ (تعجب محض)
ـ خودت چند سالته؟ (دست و پا گم کرده)
ـ من هفده سال. تو چند سالته که پسرت به این بزرگیه؟ (کنجکاو)
ـ اهم ... چیزه ... زیاد نیست. اینم اصلا داداشمه. جان سارا شوخی کردم. (دیگه فایده نداره حاجی جون. تر زدی رفت)
سهیل: نخیر ایشون سی و دو سه رو رد کرده و اینم پسرشه که داره میره مدرسه به قیافش نگاه نکن که بیست سالم زوری بهش میخوره.
طبیعی بود که سارا یهو یادش بیاد که فردا عصر باید زودتر بیاد سر کار چون به اضافهکاریش نیاز داشت.
با سهیل روانه یه رستوران ایتالیایی شدیم برای شام. به جز حرف در مورد گذشته و تجدید مقداری خاطرات کار خاصی نکردیم و باید بگم مقداری بهم برخورد که دعوت نکرد ازم که شام بریم خونهشون. هر چی باشه تازه ازدواج کرده بود و منم براشون کادوی قابل توجهی گرفته بودم و در عین اینکه دلم نمیخواست شب خونهشون بمونم ولی بدم نمیومد یه سر بریم لااقل حالا نه خونهاش ولی یه گشتی تو لندن بزنیم.
ساعت ده و نیم جلوی هتل از هم جدا شدیم تا دوست عزیز و قدیمی خانوادگی از راه برسه.
اون شب تا سه صبح خندیدیم. به تفاوت اخلاقی من با اسلافم که پی برد یه مقدار وضع فرق کرد. اونقدر فرق زیاد بود که دیگه برای برگشت به هتل دچار مشکل بشم.
تو خیابونهای «چلسی» سرخوش و بیخیال قدم میزدم و ناخودآگاه این آهنگ Bon Jovi یادم اومد:
The old man with the whiskey stains
Lost the night forgot his name
His poor wife will sleep alone again
And it ain't hard to understand
Why she's holding on to her own hand
It's midnight in Chelsea, midnight in Chelsea
No one's asking me for favors
No one's looking for a savoir
They're too busy saving me
------------------------------------------------------------------------------------------
یک) من اونقدرها هم بدقول و بیخیال نیستم. یک ماهی بود اسیر پیدا کردن خونهی جدید و اسبابکشی بودیم. هر چند هنوز اسباب و اثاثیه رو منتقل نکردیم به جای جدید ولی خب همین قدر دوندگی کافی بود برای اینکه اصلا حوصله نزدیک شدن به وبلاگ رو نداشته باشم. از شما چه پنهون این اواخر رویم نمیشد دیگه صفحه اصلی رو هم باز کنم.
دو) تند تند مینویسم تا این مطلب تموم بشه.
سه) فصل پاییز به همهی اونایی که عاشق این فصلن مبارک و به تمام کسانی که مثل من از یادآوری روزهای شروع مدارس و پایان فوتبال و علافی غصهشون میگیره تسلیت. صبر میکنم تا زمستون. امسال نقشههایی برای لذت بردن بيشتر و بيشتر از برف دارم!
(2 مهر 1387)
تو آن منطقه از لندن همه مشغول بودن و خرت و خرت چمدانهایشان را به دنبال خودشون میکشیدن. زنگ زدم به سهیل که دم دستترین آدم بود فعلا و کلی بابت موبایل و اینکه زودتر سر و کلهاش پیدا نمیشه بهش غر زدم. تلفن بعدی به یه دوست خیلی قدیمی بود. راستش بیشتر از اینکه دوست من باشه، دوست دوران جوانی پدر گرامی بود که بعدتر به خاطر اینکه اختلاف عقیدهشون زیاد شده بود رابطه کمرنگ شد. من از حدود یک سال قبل باهاش ارتباط نزدیکی داشتم. اونم قرار شد آخر شب بیاد روبروی هتل دنبالم. علیالحساب نصف قرارهای فردام افتاده بود همین امشب.
سهیل هیچ تغییری نکرده بود. به همون پر حرفی و شاد و شنگولی سابق که دلش میخواست حرفاش رو تا آخر گوش کنی و بعد کلمه دوم بپره وسط حرفت. چند ماهی بود ازدواج کرده بود و ظاهرا منظم و آروم شده بود (بخونین نسقش کشیده شده بود).
تو اولین باری که در اون خیابون بود نشستیم و به پیشنهادش سفارش «گینس» دادم (آبجویی قهوهای و غلیظ که ظاهرا فقط مال جزیرهاس).
از شما چه پنهون دخترکی که پشت میز بار بود یه خورده جلب توجهام رو کرده بود و نصف حرفای سهیل رو متوجه نمیشدم. داشت جفنگیاتی در مورد اینکه من دوازده سیزده سال پیش در فلان ساعت چی گفتم و چی کار کردم میگفت.
دخترک قشنگی بود که از قضا در سر شب اول هفته چندان هم سرش شلوغ نبود. به پیشروی به طرف خط مقدم و تبادل آتش فکر کردم. در هر حال یا بعدش باید سریعا به خط خودی عقبنشینی میکردم یا اینکه همونجا تفاهمنامه صلح امضا میکردیم. هنوز تو همین فکرا بودم و صدای سهیل هم گوشه ذهنم بود که دیدم گوشی موبایلم تبدیل به بهانهای برای صحبت شد و ابراز این آرزو از طرف اون که «خیلی وقته دلم میخواد یکی از اینا داشته باشم».
خب ... سارا پدری انگلیسی و مادری اسپانیایی داشت که البته پدربزرگش مصری بود و خیلی دلش میخواست سفری به بیروت داشته باشه که خب البته به من ربطی نداشت! ملغمه پیچیدهای از ملیتهای مختلف و زبانهای مختلف رو با خودش داشت. حسابی که خندیدیم و گپ زدیم، پیشنهاد کردم که فردا قبل از کارش یه «گینس» جایی نوش جان کنیم. خب تا اینجاش مشکلی نبود ولی خب از اونجایی که گوشی موبایل عامل وصل شد، خودش هم دست آخر زحمت فصل رو به عهده گرفت.
ـ این عکس کیه روی موبایلت؟ چه خوشگله. (با کلی علاقه)
ـ پسرمه! (با سری افراشته)
ـ ئه ... تو مگه چند سالته؟ (تعجب محض)
ـ خودت چند سالته؟ (دست و پا گم کرده)
ـ من هفده سال. تو چند سالته که پسرت به این بزرگیه؟ (کنجکاو)
ـ اهم ... چیزه ... زیاد نیست. اینم اصلا داداشمه. جان سارا شوخی کردم. (دیگه فایده نداره حاجی جون. تر زدی رفت)
سهیل: نخیر ایشون سی و دو سه رو رد کرده و اینم پسرشه که داره میره مدرسه به قیافش نگاه نکن که بیست سالم زوری بهش میخوره.
طبیعی بود که سارا یهو یادش بیاد که فردا عصر باید زودتر بیاد سر کار چون به اضافهکاریش نیاز داشت.
با سهیل روانه یه رستوران ایتالیایی شدیم برای شام. به جز حرف در مورد گذشته و تجدید مقداری خاطرات کار خاصی نکردیم و باید بگم مقداری بهم برخورد که دعوت نکرد ازم که شام بریم خونهشون. هر چی باشه تازه ازدواج کرده بود و منم براشون کادوی قابل توجهی گرفته بودم و در عین اینکه دلم نمیخواست شب خونهشون بمونم ولی بدم نمیومد یه سر بریم لااقل حالا نه خونهاش ولی یه گشتی تو لندن بزنیم.
ساعت ده و نیم جلوی هتل از هم جدا شدیم تا دوست عزیز و قدیمی خانوادگی از راه برسه.
اون شب تا سه صبح خندیدیم. به تفاوت اخلاقی من با اسلافم که پی برد یه مقدار وضع فرق کرد. اونقدر فرق زیاد بود که دیگه برای برگشت به هتل دچار مشکل بشم.
تو خیابونهای «چلسی» سرخوش و بیخیال قدم میزدم و ناخودآگاه این آهنگ Bon Jovi یادم اومد:
The old man with the whiskey stains
Lost the night forgot his name
His poor wife will sleep alone again
And it ain't hard to understand
Why she's holding on to her own hand
It's midnight in Chelsea, midnight in Chelsea
No one's asking me for favors
No one's looking for a savoir
They're too busy saving me
------------------------------------------------------------------------------------------
یک) من اونقدرها هم بدقول و بیخیال نیستم. یک ماهی بود اسیر پیدا کردن خونهی جدید و اسبابکشی بودیم. هر چند هنوز اسباب و اثاثیه رو منتقل نکردیم به جای جدید ولی خب همین قدر دوندگی کافی بود برای اینکه اصلا حوصله نزدیک شدن به وبلاگ رو نداشته باشم. از شما چه پنهون این اواخر رویم نمیشد دیگه صفحه اصلی رو هم باز کنم.
دو) تند تند مینویسم تا این مطلب تموم بشه.
سه) فصل پاییز به همهی اونایی که عاشق این فصلن مبارک و به تمام کسانی که مثل من از یادآوری روزهای شروع مدارس و پایان فوتبال و علافی غصهشون میگیره تسلیت. صبر میکنم تا زمستون. امسال نقشههایی برای لذت بردن بيشتر و بيشتر از برف دارم!
(2 مهر 1387)
|