14 October 2008

سفرنامه 4: آزمون

به سختی خوابیدم. مدت‌هاست که عادت دارم قبل از خواب یه دونه سیگار بکشم و حالا دیگه مقدور نبود. هیچ‌وقت از اونایی نبودم که اگه جاشون عوض می‌شه نتونن بخوابن ولی خب تغییر ساعت و هوا و هیجان گشت و گذار و کشف چیزای جدید نمی‌ذاشت راحت بخوابم. مهم‌تر از همه اینکه فردا صبح برای آزمون باید می‌رفتم «بوش هاوس» و هیجان زیاد نمی‌ذاشت چشام بیاد روی هم.

دوست قدیمی توصیه کرد این بار هم چون بار اوله و ممکنه با اتوبوس و مترو گم و گور بشم، بهتره که با تاکسی برم تا سر وقت برسم.

با اس ام اس یه دوست نازنین از خواب پاشدم که می‌گفت‌ «آدمی که پنجاه پوند پول تاکسی می‌ده تا لنگ ظهر نمی‌خوابه» ... ساعت تازه هفت بود! قرار بود شب از آکسفورد بیاد تا فرداش با هم برگردیم و دوری تو جنگلا و دشتای آکسفورد هم بزنم که با دیدن عکساش بدجوری مدت‌ها بود تو ذهنم جا خوش کرده بود. یه جای دنج و ساکت که به نظرم میومد باید آرامش غریبی داشته باشه.
نمی‌دونم چرا یهو دچار استرس شدم. چند تا اس ام اس به فانوسقه عزیزم و بر و بچه‌ها دادم و جوابای خوبی گرفتم.

ایندفعه می‌دونستم کسی که جلوی تاکسی رو میگیره حتما آدم بورژوواییه و واسه همین با سری افراشته و بیست سی پوند پول خرد آماده پریدم تو یه تاکسی و مثل این تازه به دوران رسیده‌ها گفتم «بوش هاوس پلیز» ... پرسید کدوم در که جا خوردم ولی خب بد بود اگه خودم رو از تک و تا می‌نداختم. این بود که با لحن یه آدم مطلع گفتم «The Main door of course» و راهی شدیم. تو راه دوست قدیمی که شب خوشی رو گذرونده بودیم زنگ زد و سعی کرد کلی قوت قلب بده که بابا تو خیلی از این حرفا بالاتری و اصلا سخت نگیر. به گمانم همه هندونه‌های لندن رو یه جا خریده بود با دو سه تا صندوق نوشابه داشت می‌تپوند زیر دست و بغلم.

تو مسیر کلی چشم‌چرونی کردم و کلی جا رو از نظر گذروندم تا بعد سر فرصت بیام و چرخی توش بزنم. بالاخره رسیدم دم در ساختمون و سی پوند بی‌زبون رو دادم برای یه ربع ماشین سواری.

دو سه ماه بود که با «کتی» در ارتباط اینترنتی و تلفنی بودم و اون بود که همه کارهام رو هماهنگ می‌کرد. تصورم ازش دخترکی قدبلند با موهای بور و خوشگل بود. سراغشو دم در گرفتم دیدم که اسمم توی لیست بوده. دو دقیقه بعد دم در بود. یه «خانوم» چاق و قد کوتاه که موهاشو محکم بسته بود پشت سرش و قیافه‌اش هم عینهو ژاپنیا بود! به خشکی شانس ... اولین ناکامی!

رفتم بالا و آقایی ایرانی اومد پیشم. آزمون دو مرحله داشت. در مرحله اول باید از شیش هفت صفحه خبر به انگلیسی یه گزارش دو دقیقه‌ای در میاوردم و در موردش با یکی به عنوان کارشناس مصاحبه می‌کردم. در مرحله دوم باید یه متن گنده‌تر رو می‌خوندم و تو استدیو باهام مصاحبه می‌کردن.
یک ساعت برای هرکدوم وقت داشت. راستش هیچ تجربه‌ای از کار تلویزیونی نداشتم و هر کاری کرده بودم یا مکتوب بوده و یا رادیویی. ساعت اول گذشت و رفتیم پایین. دوربین رو تو حیاط کاشتن جلوم و یه گوشکوب هم دادن دستم. هنوز شروع نکرده بودم که یه غول سیاه سه متری اومد و گفت اینجا ممنوعه و باید برین توی خیابون!
تصور کنین یه آدم ناشی رو که یه گوشکوب گرفته دستش و وسط خیابونی تو لندن وایساده و ماشینا هم مدام از کنارش میرن و میان!

در نهایت هر دو مرحله رو تموم کردم و با خوش‌خیالی همیشگیم راهی ناهارخوری شدیم.

از در ساختمون اومدم بیرون. تا ساعت سه و قرارم، یک ساعتی وقت بود و هوا هم آفتابی و گرم. کتم رو مثل عمله‌ها انداختم روی دوشم و قدم‌زنون رفتم تا این یک ساعت رو پر کنم و البته که جایی رو هم بلد نبودم. گفتم نیم ساعت میرم و نیم ساعت برمی‌گردم. بعد از نیم ساعت رسیدم به «ترافالگار» ... اوخ ... چقدر دلم می‌خواست اونجا کلی بگردم. میدان با صد و اندی سال سابقه و کبوترهای قشنگش و یادمانی از جنگ ترافالگار. وسط میدون جمعیتی بودن که دور یه دخترک موطلایی جمع شده بودن. جلو رفتم و چشمم به جمال «کریستین دانست» یا همون «مری جین اسپایدرمن» هم روشن شد.



دیگه باید بر‌می‌گشتم سر قرارم. دو روز بعدش رو برنامه‌ای نداشتم و قرار بود با هم برنامه‌ریزی کنیم ...

------------------------------------------------------------------------------------------

یک) خداییش منم با این وبلاگ‌نویسیم. هر چی بگین حق دارین ولی خب وقتی حسش نمیاد، نمیاد دیگه. اثاث‌کشی و پیامدهاش، دهان را مورد عنایت خاص قرار داد و حس نوشتن رو کلا برده بود.

دو) سفرنامه‌نویسی هم شد کار؟ حالا واقعا جالبه یه کاره بیام بنویسم فلان جا رفتم چی شد؟ اگه این سفرنامه نبود کلی تا حالا آپ کرده بودم و یه اثاث‌کشی آنلاین با هم داشتیم. (یعنی مثلا مانع من، این سفرنامه بوده وگرنه سوژه و حس که زیاده)

(23 مهر 87)