15 October 2008

اکسیر حیات



شنیدمت که گفتی «ای کاش پول داشتم تا برای تو هم می‌خریدم».

نفهمیدم زبان کوچکت چطور در دهانت گشت تا این جمله را بر زبان آوردی، ولی هر چه بود احساس گنگی آکنده از خوشحالی و نگرانی توامان را که با هجوم خاطراتی از گذشته در ذهنم شکل گرفت، تجربه کردم.

می‌دانی پاره‌ی تنم ... من نیز چون تو کودکی سرشار از تنهایی را تجربه کردم. روزهای جنگ و آتش و خون بود و بزرگ‌ترهایی که به همه چیز فکر می‌کردند جز به تنهایی‌های من و نیروی عجیبی که برای شیطنت و بازیگوشی داشتم.

در آن روزهای خاکستری، آرزوهایم مانند تو عزیز دلم کوچک بود و دست‌یافتنی. آرزوهایی از جنس تملک ماشینی اسباب‌بازی که با آن ویراژ داده و «آقا بد»هایی را که در کابوس‌های شبانه‌ام، قصد جان بابا را می‌کردند از بین ببرم. این روزها تو چه ساده آرزوهایی داری و چه کودکانه پول‌هایت را جمع می‌کنی تا در مشت کوچکت نشانم دهی و بخواهی که تو را به فروشگاه بزرگی ببرم تا آدمک پلاستیکی بی‌جانی بخری و با آن تمام «آقا بد»‌های دنیا را از میان برداری؛ غافل از اینکه آقابدها هرگز از بین نمی‌روند و تو روزهای درازی برای دست و پنجه نرم کردن با آنها خواهی داشت.

چه زیبا آرزو کردی که کاش پول داشتی و برای دوستت هم می‌توانستی آدمکی بخری تا او نیز در شادمانی تو شریک شود. به یاد آوردم در همان روزهای خاکستری، تنها برای دیدن شادمانی در چشمان دوستانم، ماشین‌های جدیدم را در اختیارشان می‌گذاشتم تا آنها به آرزویشان برسنند و آن ماشین‌ها را بشکنند و ببینند که درونشان نیز مانند بیرون از چند تکه آهن سرد است و بس.
برایم اهمیتی نداشت که از بین رفتن تکه‌های تنم را شاهدم. برق شادمانی نگاه آنها این قدرت را به من می‌داد تا دعواها و چه بسا کتک‌های شبانه را تحمل کنم.

شاید امروز تو عزیز دلم در آن جایگاهی که چنین آرزوهای پاکی داری و من مثل همیشه افتخار می‌کنم که تو نه تنها شادی‌بخش خانواده کوچکمی، که آرزو داری به قیمت از دست دادن بخشی از مایملکت، از شادی چشمان دوستت سیراب شوی؛ ولی بدان که فردا گاه سرخورده و غمین می‌شوی و این همان دلیل نگرانی‌ام است.


چه باک که این همان اکسیر حیات است نازنینم ...

(24 مهر 87)