1ـ همه در اتاق بودیم. گروه چند نفرهمان قرار بود از فردا مهندسش را از دست بدهد. قبولی دانشگاه آن هم حقوق، برای یکی از اعضای گروه بیخیال ما معجزه بود. مست بود. در گوشش زمزمه کردم: «من امشب حال تو را ندارم، ولی به خدا قسم امشب زلالترین شبم بود». در آغوشم غم تلخ جدایی را گریست ... (1372)
2ـ در سالن سرد خانه نشسته بودیم. دور تا دور دیوار بود و سرامیکهای لختی که جز سرما هیچ هدیهای نداشتند. گفتیم و خندیدیم. بطری را که درآورد رو ترش کردم. خانهی من؟! در حیاط تنها نشستم و به نور مهتاب زل زدم. صدای خندههای از ته دلشان میآمد. در برگشت همراهشان شدم. میخندیدیم و خطر میکردیم. در گوشم زمزمه کرد: «تو امشب حال ما را نداری ولی انگار از مایی». (1373)
3ـ هوا مرطوب بود. ویلایی در میانه باغی مشرف به دریا گرفتیم. صدای منقل از اتاقی و پنجسیریها از اتاق دیگر میآمد. حیران بودم که اینجا چه میکنم. بالاخره تصمیمم را گرفتم. با چند پیک دنیای قدیم را وداع گفتم و وارد فضایی جدید شدم. گفتم و خندیدم و خنداندم. آخر شب در گوشم زمزمه کرد: «تو بهترین مستی هستی که به عمرم دیدم». (1374)
4ـ شب آخر بود. فردا وداعی تلخ و فراموشنشدنی در انتظارمان بود. تحمل آن همه درد، رنج و سوزش را نداشتم. دو تایی تا صبح خوردیم و ابی گوش دادیم. غم جانسوزمان به خندهای بینهایت تبدیل شده بود. در گوشم زمزمه کرد: «یه وقت نری منو فراموش کنیا». (1377)
5ـ اولین بار بود میخواستم با تو بخورم. شاید ساقی خوبی نبودم. تا صبح من کنار دستشویی و تو در کنار آشپزخانه بودی. صبح با خجالت و سنگینی بلند شدم. در گوشم زمزمه کرد: «یک قاعده را فراموش نکن. قبل از اینکه دهانت شیرین شود، کنار بکش». آن خاطره در آن روز تلخ بود ولی بعدها از شیرینترین شیرینعقلیهایمان شد. (1380)
6ـ تا جنون فاصلهای نداشتم. فقط مرگ آرامم میکرد. پستترین نقشههای دنیا را مرور کردم. یاد بطری در یخچال افتادم. مهمترین، آرامترین و عمیقترین تصمیم زندگیام را گرفتم. در خودم زمزمه کردم: «مستی بهترین پل وصلم است». (1386)
7ـ شب یلدا دو نفری تنهای تنها بودیم. با خجالت تعارفش کردم و آمد. با خجالت گفت اهلشی؟ گفتمش اگر نبودم هم امشب هستم. قلبم میسوخت. تا صبح نوشیدیم و به تمام عالم خندیدیم. سبک شده بودم. در گوشم زمزمه کرد: «بهترین و شادترین شب عمرم را ساختی. آخه امشب تولدم بود». (1386)
8ـ اولین بار بود میخواست امتحان کند. سراسیمه بودم. دلم میخواست عمیقترین احساسات را تجربه کند. تمام شب زیر نظرش داشتم. آخر شب تنها رفت در بالکن. صدای گریه و دعای عرفه را میشنیدم. با حسرت تنهایش گذاشتم. در خودم زمزمه کردم: «شکرت که زیباترین احساس دنیا را در خانهی من به او چشاندی». (1387)
9ـ قصد نداشتم لب تر کنم. لذت همنشینی با بهترینهایم که در وجودم ریشه دواند، جام بیاوردم. به تمام کسانی فکر کردم که در مجالسشان بودم. جامهایمان را به یاد هم بالا بردیم. در آغوش هم اشک ریختیم. با خنده به دنیا پشت پا زدیم. دیگر هیچکدام در اطرافم نبودند. ترسیدم ...
با ترس میانه کتاب را گشودم:
«چو مستم کردهای مستور منشین ... ... ... چو نوشم دادهای زهرم منوشان»
10ـ در خودم زمزمه کردم: «شب مستانت را صبح مکن».
(28 مهر 87)
2ـ در سالن سرد خانه نشسته بودیم. دور تا دور دیوار بود و سرامیکهای لختی که جز سرما هیچ هدیهای نداشتند. گفتیم و خندیدیم. بطری را که درآورد رو ترش کردم. خانهی من؟! در حیاط تنها نشستم و به نور مهتاب زل زدم. صدای خندههای از ته دلشان میآمد. در برگشت همراهشان شدم. میخندیدیم و خطر میکردیم. در گوشم زمزمه کرد: «تو امشب حال ما را نداری ولی انگار از مایی». (1373)
3ـ هوا مرطوب بود. ویلایی در میانه باغی مشرف به دریا گرفتیم. صدای منقل از اتاقی و پنجسیریها از اتاق دیگر میآمد. حیران بودم که اینجا چه میکنم. بالاخره تصمیمم را گرفتم. با چند پیک دنیای قدیم را وداع گفتم و وارد فضایی جدید شدم. گفتم و خندیدم و خنداندم. آخر شب در گوشم زمزمه کرد: «تو بهترین مستی هستی که به عمرم دیدم». (1374)
4ـ شب آخر بود. فردا وداعی تلخ و فراموشنشدنی در انتظارمان بود. تحمل آن همه درد، رنج و سوزش را نداشتم. دو تایی تا صبح خوردیم و ابی گوش دادیم. غم جانسوزمان به خندهای بینهایت تبدیل شده بود. در گوشم زمزمه کرد: «یه وقت نری منو فراموش کنیا». (1377)
5ـ اولین بار بود میخواستم با تو بخورم. شاید ساقی خوبی نبودم. تا صبح من کنار دستشویی و تو در کنار آشپزخانه بودی. صبح با خجالت و سنگینی بلند شدم. در گوشم زمزمه کرد: «یک قاعده را فراموش نکن. قبل از اینکه دهانت شیرین شود، کنار بکش». آن خاطره در آن روز تلخ بود ولی بعدها از شیرینترین شیرینعقلیهایمان شد. (1380)
6ـ تا جنون فاصلهای نداشتم. فقط مرگ آرامم میکرد. پستترین نقشههای دنیا را مرور کردم. یاد بطری در یخچال افتادم. مهمترین، آرامترین و عمیقترین تصمیم زندگیام را گرفتم. در خودم زمزمه کردم: «مستی بهترین پل وصلم است». (1386)
7ـ شب یلدا دو نفری تنهای تنها بودیم. با خجالت تعارفش کردم و آمد. با خجالت گفت اهلشی؟ گفتمش اگر نبودم هم امشب هستم. قلبم میسوخت. تا صبح نوشیدیم و به تمام عالم خندیدیم. سبک شده بودم. در گوشم زمزمه کرد: «بهترین و شادترین شب عمرم را ساختی. آخه امشب تولدم بود». (1386)
8ـ اولین بار بود میخواست امتحان کند. سراسیمه بودم. دلم میخواست عمیقترین احساسات را تجربه کند. تمام شب زیر نظرش داشتم. آخر شب تنها رفت در بالکن. صدای گریه و دعای عرفه را میشنیدم. با حسرت تنهایش گذاشتم. در خودم زمزمه کردم: «شکرت که زیباترین احساس دنیا را در خانهی من به او چشاندی». (1387)
9ـ قصد نداشتم لب تر کنم. لذت همنشینی با بهترینهایم که در وجودم ریشه دواند، جام بیاوردم. به تمام کسانی فکر کردم که در مجالسشان بودم. جامهایمان را به یاد هم بالا بردیم. در آغوش هم اشک ریختیم. با خنده به دنیا پشت پا زدیم. دیگر هیچکدام در اطرافم نبودند. ترسیدم ...
با ترس میانه کتاب را گشودم:
«چو مستم کردهای مستور منشین ... ... ... چو نوشم دادهای زهرم منوشان»
10ـ در خودم زمزمه کردم: «شب مستانت را صبح مکن».
(28 مهر 87)
|