25 August 2008

سفرنامه 1: قبرس



از لحظه‌ای که اون ای‌میل کذایی برام اومد انگار یه چیزی گوشه‌ی ذهنم وول می‌خورد. به در و دیوار می‌زدم تا بتونم برم. احساس می‌کردم تجربه‌ی شگرفی می‌تونه باشه ضمن اینکه خب یه مقدار به استراحت هم نیاز داشتم. تو بلاد کفر معمولا مردا و زنا تفریحاتی خاص و ویژه‌ی خودشون دارن و شاید فکر می‌کردم حالا وقتش رسیده تا کاری رو به تنهایی تجربه کنم.
شل کن و سفت‌کن‌ها و عادت همیشگی‌ام به طول دادن کارهام باعث شد تا یک بار سفر لغو بشه. بار دوم با اینکه دیگه ویزام رو گرفته بودم و بلیط هم در دستم بود ولی هنوز اطمینان نداشتم که می‌تونم برم.
یه سفر ساده رو تبدیل کرده بودم به یه معضل پیچیده با کلی تفسیر و حرف و حدیثی که از نگاه‌ها می‌خوندم و بعضی وقتا ندایی، گوشه‌ای، کنایه‌ای هم می‌شنیدم.
بالاخره اون روز صبح با سلام و صلوات راهی فرودگاه شدم تا برای اولین بار از زمان ازدواجم به بعد تن به تجربه‌ای شخصی و تنهایی بدم. مجبورم اعتراف کنم که از این تجربه‌ی تنهایی مقداری دلهره و ترس هم داشتم. برای اولین بار به جای جدیدی می‌خواستم برم و تصوری از اینکه چی می‌شه نداشتم. به خاطر کمی وقت برای تمام سه چهار روز سفر برنامه‌ریزی کرده بودم و البته تو دلم خوب می‌دونستم که با کوچک‌ترین تغییری در روحیه‌ام، تمام برنامه‌های ریخته شده رو نقش بر آب می‌کنم و تن میدم به کاری که دلم می‌خواد.

«شما نمی‌تونی خارج بشی» ... این جمله مثل آبی یخی بود که ریخته شد روی سرم. نیم ساعت بیشتر به پرواز نمونده بود و متاسفانه ایران‌ایری هم در کار نبود که بشه روی تاخیرهاش حساب کرد. پرواز سر ساعت بود و هواپیما شوخی هم سرش نمی‌شد.
اقامتم تموم شده بود و با خوش‌خیالی فکر می‌کردم تو فرودگاه با یکی دو جمله کار حل می‌شه. یه غرور لامصب اجازه نمی‌داد که به یارو اصرار کنم تا بذاره برم. وقتی گفت نمی‌شه، گفتم باشه فقط بگو حالا چی کار کنم چون اقامتی که نداشتم تا بتونم برگردم و راه رفتن هم که سد شده بود.
مثل اینکه دلش سوخت ... گفت بشین تا رییس بیاد. به ساعت نگاه کردم ... یک ربع بیشتر تا پرواز نمونده بود. بالاخره رییس چاق و مهربون، عرق‌ریزان اومد و گفت چون خبرنگاری و فلان و بهمان میتونی با پرداخت دویست دلار (اونم به شکل دستی و نه بانکی) بری. مشکل حالا اینجا بود که دویست دلار را به پول محلی می‌خواست که نداشتم و برای جور کردنش تمام فرودگاه رو رفتم و برگشتم ... همون غروره نمی‌ذاشت که بدوم. پیش خودم می‌گفتم خب نشد هم نشد ... به درک. دنبال توجیهی تو دلم بودم که چرا حالا درست این وسط دارم به خودم القا می‌کنم که کل پروژه اهمیتی نداره و می‌تونم همین الان برگردم خونه و ککم هم نگزه. خب همه کارهام رو کرده بودم و راستش خیلی زورم میومد که بعد از ده سال سکونت تو این سرزمین، قوانینش هنوز بین من و یکی که تازه وارده فرقی نمی‌ذاره و هر دوی ما هر سال باید دنبال اقامت و راه‌های اون باشیم.
بالاخره پول جور شد و از گیت رد شدم. نمی‌دونم چه حس مزخرفی داشتم که بهم می‌گفت تو راهی این سفر نمی‌شی و اگه شده از تو هواپیما هم برت می‌گردونن. نگاه خوبی به رفتن نداشتم و یه خورده عدم اعتماد به نفس هم چاشنی کار شد تا برای رفتن، دیدن چند تا از دوستام و به خصوص برای شرکت در آزمون خودمو کوچیک ببینم؛ ولی خب وقتی هواپیما بلند شد دیگه مطمئن شدم رفتنی‌ام.
کنار دستم دخترکی وراج نشسته بود که اصلا حالیش نبود بغل دستیش حال و حوصله حرف زدن رو نداره. داشت ترانزیت میرفت تا از اونجا بره یه کشور دیگه و بعدشم راهی کانادا بشه.
وراجی‌هاش درست وقتی قطع شد که لیوان نوشیدنی‌ام رو برگردوندم روی پاش. یه خورده غرغر کرد و تا بره دستشویی و برگرده هدفون رو گذاشتم روی گوشم و خودم رو مشغول یه مشت آهنگ مزخرف کردم.


منظره قبرس از بالا خیلی دیدنی بود. بچه که بودم شنیده بودم که قبرس از بالا شبیه پوست گاویه که انداخته باشنش روی دریا ... به نظرم همین طور اومد. از بالا نگاه می‌کردم و به نظرم میومد که چقدر مسخره‌اس که این همه ساله سر این یه تیکه خاک بین ترکیه و یونان دعواست. تو اون بچگی دیدن منظره‌ای که برام توصیف کرده بودن برام دست‌نیافتنی بود. چه آرزوهای کوچیکی و چه عمر کوتاهی. فکر کردم که کاش همه‌ی آرزوهامون این قدر کوچیک بودن ...

تازه نیم ساعت از سفری شش ساعته تا «لندن» گذشته بود.
ادامه دارد ...
------------------------------------------------------------------------------------------
یک) برای بار هزارم برگشتم. رفتن فایده نداره ... باید موند. حوصله از صفر شروع کردن رو نداشتم. چند وقتی بود وبلاگ دوستانی رو می‌دیدم که تقریبا با هم شروع کرده بودیم ولی استمرار باعث شده اونا کلی رد پا از خودشون گذاشته باشن و تلاطم من باعث شده بود تا صرفا خواننده‌ای بدون تحرک برای نوشته‌های اونا باشم. نوشته‌های قبلی این وبلاگ رو مثل بچه‌ی آدم درآوردم و گذاشتم سر جاش ... حالا هستم.

(4 شهریور 87)