22 October 2008

جعفر

شب شده بود. از من با اصرار می‌خواست که با هم بازی کنیم. گفتمش که پلی‌استیشن‌ات را روشن کن تا با هم بازی کنیم.

یادم آمد روزهای کودکی یکی از آرزوهایم بازی کردن با پدرم بود. اگر گاهی ناپرهیزی می‌کرد و با هم بازی می‌کردیم، طعمش را تا مدت‌ها با خودم داشتم.

دسته‌ها را برداشتیم و با شور و علاقه مشغول مسابقه ماشین‌سواری شدیم. تقریبا وسط بازی بود که حرکت احمقانه‌ای از من سر زد و باختم.

پسرک بلافاصله مرا مهمان نگاهی تمسخرآمیز و پر از شیطنت کرد و گفت: «جعفـــــر»!!

تا جایی که به یاد دارم نه دوست و نه فامیلی به نام جعفر نداشتیم و از این اسم نامأنوس که ناگهان از زبان کودکانه‌اش بیرون پریده بود و تکیه زیادی هم روی حرف «ج» داشت، به شدت خنده‌ام گرفت. او هم بی‌محابا می‌خندید و تا هنگام خواب مرا جعفر صدا می‌زد. شب شادی بود و با خوشحالی زیاد خوابش برد. فردا صبح هم که عازم مدرسه بود مادرش را «جعفر» خواند و باز هم به لحن و صدایش خندیدیم.

فکر می‌کردم نام جعفر را شنیده و مثل ما که واژه «عبدالله» استفاده می‌کردیم، حالا این وروجک هم بلاهت را مترادف با «جعفر» می‌داند.

صبح که برای دوستی این ماجرا را تعریف می‌کردم، متوجه نکته‌ای شدم:


«جعفر» در زبان عربی دو معنا دارد که دومین آن چیزی جز «شتر» نیست!

(1 آبان 87)