17 October 2008

مهار و مهر

به وقت پریشان‌حالی، کج خلقم و بدقلق. مشکل در این نهفته است که وضعم را می‌دانم ولی هیچ نمی‌دانم که با وجود تمام مقاومت‌ها، چه جرقه‌ای این انگاره‌های مزخرف ذهنی را آفریده؛ گو آنکه جنس جرقه‌هایم را می‌شناسم ولی بیهوده تلاش می‌کنم تا جلوی فرار ذهنم را به گوشه و کنار خاک گرفته خاطراتم بگیرم. پس خود را رها می‌کنم تا آنچه می‌خواهند بکنند.

زرد و تلخ بیرون می‌آیند از گنجه‌ای چند قفله و تازیانه‌ای سخت به پیکرم می‌بندند تا خود از نفس بیافتند.

گرد و خاک که می‌خوابد باز این منم که لباس‌هایم را تکانده و لبخندی از سر مهر تحویلشان می‌دهم تا بدانند که دلیل اصلی «وجود» همین تلاشی‌ست که برای مهار پرمهر تلخی‌های زندگی به کار می‌گیریم و هنوز سرپاییم ... می‌خندیم ... زندگی می‌کنیم

و ...

عاشقیم

(26 مهر 87)