19 February 2009

یک سال گذشت ...

یک سال گذشت ...

یک زندگی «باز هم» نوپا و چند ماهه را رها کردی و با هزاران امید خاک و ریشه‌ات را ترک گفتی. راهی بس دشوار را رفتی که از باورم خارج بود. راستش وقتی در آستانه در نگاه شرمگین‌ و پرغصه‌ات را دیدم، به تمامی ترس‌هایی فکر کردم که روحم را از درون می‌خورد. ترس از نبودن و نتوانستن. ترس از شکست و روسیاهی و ترس شگرفی از پشیمانی. مرور روزها هر چند این ترس را بیش از پیش کرد ولی تو هنوز ایستاده بودی و چشم به فردا داشتی، فردایی که هنوز هم «گمان می‌کنی» نیامده است. غافلی از اینکه فردای تو مدت‌هاست رسیده و تو دیگر آنی نیستی که یک سال قبل در درگاه خانه‌ام، شرمگین و خجالت‌زده و حیران ایستاده بودی. تو و تمام تردیدها و ترس‌هایت، تمام شجاعت‌ها و ایستادگی‌هایت و تمام سوالات بی‌پایانت، فرسنگ‌ها با 365 روز پیش فاصله دارید. دهر ساخته شده‌ای و شاید فقط نگاهی به آینه نیاز داری تا ببینی چه اندازه شعاع این دایره را تا نقطه پرگارش پیموده‌ای.

یک سال گذشت ...

اصرار داشتی خود به استقبال کسی بروی که برایش بهترین‌ها را می‌خواستی. خواستی و توانستی که علیرغم همه مشکلات و اشک‌های شبانه بایستی و باشی. «بودن»ی را صرف کردی که پیش از اینم هرگز ندیده بودم. تو در اسفند بودی، اردیبهشت را بودی، خرداد ایستادی، گرمای امرداد را فرو دادی، تکاپوی شهریور را سبقت گرفتی و آرامش پاییز را در آغوش کشیدی. تو به همین سادگی ... «بودی». چشم‌هایم را آیینه‌ای کردم تا خود را ببینی که چه زیبا هنوز هم «هستی». تو بزرگ شدی، قد کشیدی و اکنون سر به خورشید می‌سایی.

یک سال گذشت ...

از شبی که به خانه‌ی خلوت‌ات بازگشتی و هق هق‌ات را فرسنگ‌ها دورتر شنیدم، شاید قرن‌ها گذشته است. اشک‌هایت مریوان را سیراب کرد، سلیمانیه را شست و بیروت را حیاتی نو بخشید. تو با کوله‌پشتی سیاه چون شب‌‌های تنهایی‌ات، طی‌الارضی یک ساله به عمق سی و دو سال داشتی، که این خود تقدیری از «او»یی‌ست که «اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی». رنج‌هایت را زندگی کردم و شادی‌های چه بسا اندکت را نفس کشیدم. اعتراف می‌کنم با همه آنچه گذشت، روزها و شب‌های بی‌شماری را با کابوس «رفتن» یا «ندیدن»‌ات سپری کردم. باش و نگاهی به سالی بینداز که هنوز نمی‌دانی زود سپری شده یا دیر گذشته است. این همان روزهاییست که سال‌ها در آرزویش، فکه را پیمودی و سید مرتضی را اشک ریختی. نگاه کن ... چه زیبا در کربلای 5 پیروز شده‌ای.

یک سال گذشت ...

ما بزرگ شدیم ...

(اول اسفند 1387)